#حکم_دل_پارت_4


اولین کسی که همراه شد من بودم. نمیدونستم حدسی که میزنم درست هست یا نه... فقط ارزو میکردم غلط باشه.

از جلوی نگاه ولع امیز اون عربها گذشتیم و وارد اتاق شدیم.

با دیدن یه سرویس تخت دو نفره و یه کمد پر از لباس خواب که درش باز بود... اب دهنمو هم نمیتونستم قورت بدم.

سرم به دوران افتاده بود.

شادی بازومو تو چنگ گرفت و با ترس فقط دهنشو باز وبسته میکرد.

بعد از سه روز در به دری بی خواب و خوراک به عشق امریکا ... سر از دبی دراورده بودیم. برای چه کاری؟

نفسم بالا نمیومد... اشک تو چشمام جمع شده بود.

پوپک یه درو نشون داد وگفت: اول برید دوش بگیرید ... بعد که هم لباساتونو عوض کنید... باید همتون معاینه بشید. التماس و گریه زاری هم نداریم... همتون اولش نجابت واستون مهمه بعدش راه میفتید... پاشید تند باشید... زود!

بدون هیچ حرفی از اتاق بیرون رفت و درو به رومون بست.

به سمت پنجره رفتم ... با دیدن فلز های سیخی که پشت پنجره بودند اه از نهادم بلند شد.

داخل حموم ده تا دوش بود. انگارفکر همه چیز برای ساختش شده بود... جمعمون اویزوون و داغون هر کدوم به یه گوشه پناه برده بودیم ومچاله شدیم.

پروانه با دیدن لباس ها گفت: چقدر قشنگن....

ماتم برد . توی اون لحظه داشت به چی فکر میکرد؟ سرمو میون دستهام گرفتم و سعی کردم فکر کنم الان باید چیکار کنم؟

من کتی... وسط یه کشور غریب... که معلوم نیست چقدر از ایران فاصله داره .... با اعتماد به یه عوضی اومده بودم یه زندگی جدیدو شروع کنم... حالا تو یه اتاقم که معلوم نیست پشت درش چه اتفاقی قراره بیفته...

با صدای بلند زار زدن شادی به خودم اومدم.

romangram.com | @romangram_com