#حکم_دل_پارت_3
عربی باهاش حرف زد و زن درو کامل باز کرد و همه با هم وارد شدیم.
این زیر زمین هم برای خودش یه دنیایی بود انگار... یه سالن وسیع که چندین دست مبل چیده شده بود.
چند مرد عرب و چند زن که با لباس هایی انچنانی دورشون میچرخیدند... چندین و چند اتاق در اون اطراف وجود داشت.
با دیدن راه پله ای که انتهای سالن قرار داشت قلبم به تپش افتاد.
با دیدن چند عرب که روی مبل ها نشسته بودند و با چشمهای از حدقه بیرون زده به ماها نگاه میکردند دلم هری ریخت.
شادی جیغ خفیفی کشید و رو به هاتف گفت: اینجا کجاست؟
هاتف: همون جایی که باید کار کنید...
صدای پروانه در اومد و گفت: منظورت چیه... مگه نگفتی ما قراره تو رستوران کار کنیم؟
هاتف که اصلا ثبات رفتاری نداشت به جای جواب موهای دم اسبی شو به چنگ کشید و پرتش کرد جلو و گفت: اینقدر زر نزن ...
مثل بید میلرزیدم.
هاتف صدا زد: پوپک.... خاله پوپک...
زن میان سالی جلو اومد و با عشوه گفت: جون خاله؟
هاتف: یه صفایی به این گلای من بده باهات حساب میکنم...
پوپک با عشوه گفت: جووون... چشم عزیز دلم...
ورو به هممون گفت: با من بیاید...
romangram.com | @romangram_com