#حکم_دل_پارت_2


مانتوم سیاه شده بود.شلوارم گل الود بود... جمعا پنج نفر بودیم... شادی دستمو گرفته بود. جفتمون یخ کرده بودیم.

هاتف رو به من لبخندی زد وگفت: بدون ارایش خوشگلتری...

محل سگم بهش نذاشتم وپشت سر احمد که عبای سفیدی پوشیده بود راه افتادم. وارد یه رستوران شیک شدیم. البته از در پشتی...

صدای موزیک رو هوا بود.

اکثرا داشتند میلولیدن... یه قسمتش هم میز انواع بازی بود.

درست مثل سرزمین عجایب که یه شهربازی سر پوشیده باشه ... با دیدن ادم هایی که حس زندگی تو وجودشون بود ترسمو برای لحظاتی فراموش کردم...

شادی هم درست مثل من گفت: کتی اینجا چه با حاله...

و با هیجان گفت: هاتف اینجا کار میکنیم؟

هاتف با بی حوصلگی گفت:اره عزیزم .. همین جا کار میکنید...

احمد عرض اندامی کرد وگفت: من که گفتم شما رو جای بد نمیارم...

دستی از عقب محکم هولم داد ...

هاتف گفت: بجنبین دیر شده .. واسه دید زدن وقت زیاده...

و هممون به سمت پله ها راه افتادیم.

بهش چشم غره رفتم و راه پله ها رو به سمت پایین پیش گرفتیم... شاید حدود سی پله پایین رفتیم و به یه در سیاه و بزرگ رسیدیم.

هاتف به صورت رمزی چند ضربه به در زد و درو زن جوونی باز کرد.

romangram.com | @romangram_com