#حکم_دل_پارت_47
سرم در حال ترکیدن بود. از زور گریه چشمام میسوخت. ارایشم خراب شده بود.
اهمیت ندادم... به جهنم...
به درک... از جام بلند شدم وبه حموم رفتم... اب سرد حالمو جامی اورد.
به سختی خودمو از فوران احساساتم کنترل کردم واز حموم خارج شدم. یه پیراهن شب مشکی انتظارمو می کشید.
موهامو با گیره ی نگین داری یک طرف پشت گوشم جمع کردم و گذاشتم همینطور بدون شونه خشک بشه... فقط کمی بهش ژل زدم تا حالت بهتری بگیره.
لباس و پوشیدم... برق جواهرات سبزم مثل تیر تو چشمم فرو میرفت.
کفش مشکی هم پوشید مو خودمو معطر کردم ... درنهایت کمی ارایش دودی کردم.... و اجازه دادم موهام همونطوری موج دار خشک بشن...!
وقتی داشتم رژ لب سرخی و به لبهای برجسته ام میکشیدم فکر کردم چرا؟؟؟ تو چشمهام خیره شدم... درشت و کشیده بودند... سیاه... شرقی... وحشی... سرکش... !
چرا ... چرا؟؟؟ چیکار دارم میکنم؟؟؟رژ میمالیدم؟؟؟ خطا بود؟لبامو رنگ میکردم؟؟؟ چرا؟؟؟ کار بدی میکردم؟ خیلی بد؟؟؟ من داشتم چیکار میکردم؟
هیچی...
من هیچ کاری نمیکردم ... فقط داشتم رژ میمالیدم... همین...
همونی که کامی بهش میگفت ماتیک ... همونی که علی تو اتاقم از تو کمدم اتفاقی پیداش کرد وگفت: دیگه چه چیزایی و از ما پنهون میکنی...
اره ... فقط داشتم رژمی مالیدم... یا به قول کامی ماتیک... کاری نمیکردم که .... فقط یه رژ لعنتی بود ... همین!
چشمام از اشک برق میزد ...
دیگه نتونستم بیشتر به خودم نگاه کنم...
romangram.com | @romangram_com