#حکم_دل_پارت_48
من تو یه اتاق... اتاقی برای یه عرب... اونم نه یه عرب درست و حسابی که بتونم لفظ انسان و خرجش کنم... یه عرب حیوون... جلوی یه اینه ... ایستاده بودم ورژ میزدم ... !
بغضمو خوردم ... مثل هربار دیگه ... دیگه هیچ وقت هیچ چیزی درست نمیشد ... هیچی...
و از اتاق خارج شدم.
از پله ها پایین میومدم.
بهراد با شیخ حرف میزد. یه لحظه حضور منو حس کرد و به سمتم چرخید... لبخندی به شیخ زد و با چشم و ابروش به من اشاره کرد.
پیراهن ساتن مشکی دکلته ی بلندی بود که پایینش کمی دم داشت.
از ماکسی متنفر بودم اما لباس نسبتا پوشیده ای بود.
رنگ پوستمو بیشتر به رخ میکشید. شیخ دستشو به سمتم دراز کرد و من کنارش ایستادم.
بهراد اروم زیر لبی گفت: وای به حالت اگه کلکی تو کارت باشه...
منظورشو نفهمیدم.... اما بهراد دستهاشو تو جیبش کرد وبا ژست پیروز مندانه ای به عربی چیزی گفت و جمع خندید. خودشم یه لبخند تصنعی داشت.
با یه چاله گونه ی یکطرفه چهره ی با نمک و مهربونی پیدا میکرد. دندونهای سفیدشو به نمایش میذاشت و کنار چشم های درشت قهوه ایش چین میخورد. بی اراده بهش لبخند زدم.
صورتش واکنشی نداشت.
شیخ متفکر نگاهی بین من وبهراد رد وبدل کرد و نفس عمیقی کشید.
کمی بعد دستشو جلو برد و با بهراد دست داد.
حس میکردم یه معامله اجرا شد اما چه معامله ای بود؟ اینو نمیدونستم. نفس هام به شماره افتاده بود... به ساعت نگاه میکردم... خیلی ها با نوازش دستم و تنه هاشون میخواست لحظه ای ازم لذت ببرن.... به نفرتم اضافه میشد و نوشیدنی میخوردم تا یادم بره تو چه گندی دارم دست وپا میزنم.
romangram.com | @romangram_com