#حکم_دل_پارت_44


معالك البدايه و كل الحكايه

درکنار تو زندگیم شروع می شود و با تو تمامدوران زندگی را سپری می کنم

معاك للنهايه

و همراه با تو نیز زندگی من به پایان می رسد

حبيبي حبيبي حبيبي حبيبي يا نور العين حبيبي حبيبي حبيبي حبيبي يا نور العين حبيبي حبيبي حبيبي حبيبي يا نور العين

با پایان اهنگ ژست خاصی گرفتم.

بهراد محتویات جامشو یک نفس سر کشید.صورتش سرخ بود.

صدای تشویق مردان هیز و حیوان صفت مثل پتک بود درسرم... نمایشی که بردی برام نداشت... شانسی نداشت ... منفعتی نداشت و تماما لذت بود برای اونها...

بهراد خیره نگاهم میکرد.

پوزخندی زدم... بفهم چیو از دست دادی اقا پسر... کاش میتونستی نجاتم بدی... کاش!

نگاه سنگین شیخ هم حس میکردم... بنظر ناراضی بود...

به سمتش رفتم. نباید اونو ناراحت میکردم... نباید ناراضی میشد... من باید اعتمادشو به دست میاوردم.شاید راه فرارم همین بود.. اول باید از دست سگ های مراقب خلاص میشدم...

دستمو دور گردنش انداخت و بهش چشمک زدمو خندیدم... چیزی گفت که نفهمیدم... اما از لبخندش متوجه شدم تعریف کرده...

برام یه نوشیدنی اماده کرد و منم به جامش زدم و درحالی که به بهراد نگاه میکردم یک نفس سر کشیدم...

زهیره زیر گوشم گفت بیا برو لباستو عوض کن.... شیخ دوست دارن اراسته تا انتهای ضیافت همراهشون باشی...

romangram.com | @romangram_com