#حکم_دل_پارت_40


شیخ با دیدن من به کسی اشاره کرد و من در حالی که سعی میکردم تمام جذابیت و عشوه هامو توی صورتم بریزم... بقیه ی پله ها رو سریع پایین اومدم و وسط سالن ایستادم.

شال حریرو جلوی صورتم گرفتم.

شیخ اخم کرده بود. معلوم بود از شالی که جلوی صورتم گرفتم ناراضیه...اهمیت ندادم... نوای اهنگ بلند شد.

با نواخت و حرکات ریتمیک اهنگ شروع کردم به حرکات نرم وملایم کمرم...

حبيبي يا نور العين يا ساكن خيالي

عزیزم ای روشنی چشمان من ای کسیکه فکرمرا مشغول کرده ای

عاشق بقالي سنين و لا غيرك في بالي

سالهاست که من عاشق توهستم و کسی نتوانست جای تو را بگیرد

کمرمو با ریتم حرکت میدادم.

اهنگ شروع شد... شالو پرت کردم جلوی پای شیخ... لبخند عمیقی زد و بازی شروع شد!

با ضربه های اهنگ به بدنم و شکمم ضربه میزدم و سکه ها و ریشه هایی که برای زیبا تر جلوه کردن این ضربها بود به صدا در اومدن... اهنگ ملایم و معروفی بود. روی نوک پنجه هام ایستاده بودم و پاهامو با دست هامو چرخش موهام و شونه های ظریفم هماهنگ میکردم...

با ایست اهنگ ایست میدادم...

شونه هامو حرکت میدادم...

لبخند میزدم... چشمهامو ریز و درشت میکردم و برجستگی لبهامو با باریک کردن بینیم به رخ میکشیدم.

حبيبي يا نور العين يا ساكن خيالي

romangram.com | @romangram_com