#حکم_دل_پارت_41
عاشق بعالي سنين و لا غيرك في بالي
حبيبي يا نور العين يا ساكن خيالي
عاشق بعالي سنين و لا غيرك في بالي
اهنگ تند شد و ضربات منم تند تر...
همه رو میتونستم تو مشتم نگه دارم.
یک دور دور سالن و فضای خالی که داشتم چرخیدم... همه محو من بودن...
حبيبي حبيبي حبيبي حبيبي يا نور العين آه ه ه ه ... حبيبي حبيبي حبيبي حبيبي يا نور العين حبيبي حبيبي حبيبي حبيبي يا نور العين
یا ساکن خیالی...
به سمت شیخ رفتم و دستمو روی شونه اش گذاشتم و تا پایین پاش یک بار رو زانوهام نشستم و بلند شدم....
هیکل چاقش در اون عبای سفید و ریش های سیاه مشکیش و چشم و ابرویی که هیزی و حیوون صفتی ازش می بارید .... منفور بود. پوست سبزه و بینی کوفته ای....
شیخ با رضایت کمی از محتوی جامش نوشید و خواست دستشو به صورتم بزنه که ازش فاصله گرفتم.
در جمع میچرخیدم... وسط سالن برای من خالی شده بود... فقط من... من بودم که همه منو میخواستن... من بودم که می چرخیدم و همه رو به وجد میاوردم یا یخ یخ میکردم یا داغ داغ...
همه تو مشت من بودند...
میتونستم چشمهای خیره و هرزه و هیز وبه خودم حس کنم...
با دیدن چهره ی بهراد ماتم برد...
romangram.com | @romangram_com