#حکم_دل_پارت_39


پابند سکه دارمو بستم و یک دور به خودم نگاه کردم. تکمیل بودم.یه شال حریر سبز هم لباسم داشت... روی تخت افتاده بودو من ندیده بودمش... خواستم ا ز اون استفاده کنم که زهیره گفت: شیخ خوشش نمیاد.... محلش نذاشتم و گفتم: برای رقصم میخوام... شونه هاشو با بی قیدی بالا انداخت و زهیره یه جعبه مقابلم گرفت وگفت: این هم هدیه ی شیخه... برای رضایت تو .....

در جعبه ی مخمل قرمز و باز کردم.

با دیدن یه ست جواهر زمرد که به شکل یک قلب سبز تراش داده شده بود چشمام برقی زد و همه رو به گردن و گوشم اویختم.

امشب باید دیده میشدم... باید امشب کاری میکردم که شیخ راضی باشه... شاید میتونستم رو کمکش حساب کنم.... حداقل بنظر میومد ادم تر از بقیه باشه.... من که اب از سرم گذشته بود...یا فرار میکردم و همه چیز تموم میشد یا موندگار میشدم و باز تموم میشد.

پس باید کاری می کردم که حداقل باهام مثل یه انسان رفتار بشه... امشب باید میدرخشیدم.... به خاطر شیخم که شده باید میدرخشیدم.

دیروز از شیخ وامثالش بیزار بودم وامروز به خاطر اون خودمو اراسته کرده بودم...

نمیدونم چرا حس میکردم اگر اینقدر حیوون و وحشی بود همون دیشب به سراغم میومد.... اما نیومد. پس دوست داشت بازی کنه .... بازی شروع میشه.... پس یه قدم به سمتم برداشته بود.. واگه امشب باب میل اون میشدم شاید فرصتی پیش میومد که بتونم فرار کنم...

نمیدونم چرا حس میکردم اگر اینقدر حیوون و وحشی بود همون دیشب به سراغم میومد.... اما نیومد. پس دوست داشت بازی کنه .... بازی شروع میشه.... پس یه قدم به سمتم برداشته بود.. واگه امشب باب میل اون میشدم شاید فرصتی پیش میومد که بتونم فرار کنم...

اگه اعتمادشو جلب میکردم .... پس میشد.... همچین کار سختی نبود... میتونستم فرار کنم... فقط باید رضایتشو جلب میکردم.... هی کتی.... میتونی بری.. به این فکر کن که میتونی بری و ازاد بشی.... گفتن عربهای جاهل... راست گفتن.... پس از جهالتش استفاده کن.... ذهنم پر بود از راه و اروزهایی که برای اینده ام چیده میشد.

دلم میخواست زودتر خودمو و نمایشمو هنرمو به همه نشون بدم... این تنها چیزی بود که واقعا دلم میخواست.... میخواستم به همه ثابت کنم که من میتونم از این منجلاب بیرون بیام.... میخواستم به همه ثابت کنم که میتونم.... میتونستم.... باید میتونستم.... حالا این تنها راه نجاتم بود.

زهیره تکونم داد وگفت: حاضری...

محکم از جام بلند شدم.... لرزشی که دیشب توی پاها و دستهام داشتم حالا نبود.... تنم یخ نکرده بود.... دلم میخواست امشب خودمو به همه نشون بدم.

از اتاق خارج شدم.

کفش نپوشیدم.. امشب باید اصالت رقص عربی وحفظ میکردم.... امشب باید میشدم لذت شیخ ... میشدم اعتمادش... میشدم نورچشمش.... میشدم عروسکش تا بتونم در برم و فرار کنم و از چنگش ازاد بشم...

از پله ها پایین اومدم.

romangram.com | @romangram_com