#حکم_دل_پارت_37
شیخ حریص وسرخ شده نگاهم میکرد...
تمام صورتم چرب شده بود... تهوع داشتم... چشمام پر اشک شده بود... این چه زندگی ای بود خدا... خدا اگه هستی وجودتو بهم ثابت کن... مثل دیشب که بودی و بودنت و بهم نشون دادی.
شیخ لبخندی زد و چیزی گفت وزهیره گفت: معلومه که رام شدی...
شیخ دستی به صورتم کشید و زهیره گفت: همیشه همینطور حرف گوش کن باش... زیباتری .. و درحالی که با چپ چپ به زهیره نگاه میکرد زهیره ترجمه کردو گفت: باید عربی هم یاد بگیری...
و دیگه حرفی نزد.
گاهی با چنگالی که خودش به دهنش می برد برام تکه های گوشت جدا میکرد وخودش توی دهنم میذاشت... منم بدون حرف میخوردم.
بالاخره رضایت داد که دیگه جا ندارم و سیر شدم.... ازجا بلند شدم که پشت پامو بشکون گرفت وبلند خندید.
باز حرفی نزدم... به زهیره چیزی گفت و زهیره بدون اینکه ترجمه کنه منو به اتاقی که شب قبل داخلش بودم، برد.
صورتمو با نفرت میشستم.... اونقدر با مسواک به جون لثه و لبهام افتادم که تمام دهنم پر از خون شده بود.
تو چشمام توی اینه خیره شدم... این یه راه بود؟
یه بازی؟
کی برنده میشد؟ بر نده شدن من توی فرار بود.... من باید فرار میکردم... من باید میرفتم ... من ساخته نشده بودم که عیش و نوش یه عرب و تکمیل کنم...
کتی فکر کن... کتی فکر کن چطوری میتونی از این مخمصه خلاص بشی... از نگاه های هیز... فکر کن کتی... تو باید امشب در بری... باید از این خراب شده و چنگ این ادمها بری... بری گدایی کنی بهتره تا اینجا با عربا....
دوباره دهنمو شستم وبه اینه خیره شدم... شیخ .... شیخ تو یه احمقی که دیشب با من کاری نداشتی وبهم فرصت دادی... تو هنوز کتی ونشناختی... کاری میکنم که حسرتم به دلت بمونه... کاری میکنم که ارزوم به دلت بمونه...
نفس عمیقی کشیدم... جون تازه گرفته بودم... انگار خدا از نو تو وجودم دمیده بود ... کتی کتی کتی... باید بترکونی امشب... باید اول اعتماد شیخ و جذب کنی وبعد ... فلنگو ببندی.... به خودم تو اینه خندیدم... کتی امشب باید عالی باشی... امشب باید بری... باید خودتو نجات بدی... امشب باید هرجور که شیخ میخواد باشی.. اون وقت میتونی فرار کنی.... میتونی بری اون زندگی ای که ارزوت بوده رو بسازی... میتونی همونی باشی که دلت میخواست.... همونی باشی که همیشه میخواستی... بشی خانم خودت....
romangram.com | @romangram_com