#حکم_دل_پارت_36
شیخ به عربی چیزی گفت ...
زهیره برام ترجمه کرد: دیشب خوب خوابیدی؟
با نگاه هاش که به گردن و بالای شونه هام بود هیچی از گلوم پایین نمیرفت...
فقط سرمو تکون دادم و سعی کردم که من نگاهش نکنم.الان وقت لگد پرونی نبود. این تنها چیزی بود که میدونستم.
شیخ باز چیزی گفت وزهیره معنی کرد: امشب اینجا یه ضیافت برگزار میشه... شیخ میخوان تو سنگ تموم بذاری...
امیدوار بودم نخواد که جلوی بی لباس بشم!
زهیره حرفهای شیخ و ترجمه کرد وگفت: شیخ میخوان هنرتو به همه نشون بدی.... تا همه بدونن شیخ رو کم چیزی دست نمیذاره...
زهیره در ادامه ی حرفهای شیخ ترجمه کرد: دیشب باهات کاری نداشتن که استراحت کنی... اگر امشب هم اونجوری که ایشون میخوان باشی فعلا کاری باهات ندارن...
شیخ با خنده به عربی چیزی وگفت و زهیره با لبخند ترجمه کرد: شیخ دوست دارن با شما بازی کنن.... در این بازی هر دو نفر برنده میشن... و یک شب رویایی ساخته میشه... البته بدون کشمکش و دعوا... شیخ هیچ وقت به هیچ کس چنین لطفی نمیکنه... اما از شما خوششون اومده و دوست دارن شما هم لذت ببرید...
یه تیکه رون از بره ی کباب شده با دست کند و به سمت لبهاش برد و در حالی که دور دهانشو پاک میکرد دستشو به سمت من گرفت.
زهیره سقلمه ای به پهلوم زد که نفسم رفت. جای زخمم بود.
معنی اینکه پشت دستشو به سمتم گرفته بود و نمی فهمیدم.... زهیره اروم گفت: دست شیخ و ببوس...
یه لحظه تعجب کردم ... ولی باید جواب لطفی که در حقم میکرد و میدادم .... با انزجار گردنمو خم کردم... هرچند برای خلاصی حاضر میشدم پاهاشو هم ببوسم...
دست چربشو بوسیدم و شیخ در یک حرکت به سمتم حمله کرد و صورتم رو بین دستهاش گرفت...
ریش هاش توی پوستم میرفت و از تماس دست های چربش با صورتم منزجر و منفور میشدم... اما کاری نکردم.... امشب بهترین فرصت بود که خودمو از این شرایط نجات بدم.... شاید توی این ضیافت کسی پیدا میشد که بتونه درکم کنه...
romangram.com | @romangram_com