#حکم_دل_پارت_35


از شوک بیرون اومدم. دختر به من نگاه میکرد... این خواب بود؟ یا رو یا؟ شب اول با یه عرب گذشت... بدون هیچ اتفاقی؟دلم میخواست از خوشحالی جیغ بکشم... اما ندایی درونم گفت شاید امشب سراغت بیاد...

و یه لحظه فکر کردم کاش همون دیشب همه چیز تموم میشد و من استرس نمیگرفتم... استرس ساعاتی که در انتظارم بود.

ولی فکرمو پس زدم... الان باید خوشحال می بودم... یه روز دیگه فرصت داشتم برای فرار... مطمئنا وقتی دیشب به سراغم نیومده بود امروز و عصر و غروب هم سروقتم نمیومد...

با رخوت از جام بلند شدم... من هنوز همون کتی بودم! و این نوید امیدوار بودن و میداد.

لبخندی زدم و پشت دختری که لباس خدمتکار ها رو می پوشید راه افتادم... دری داخل اتاق وبازکرد... این یعنی دوش بگیر... مرتب شو...

واقعا مثل مرغابی شده بودم... هر روز هر روز حموم...

به هر حال به سمت وان رفتم. سرسری خودمو شستم... عجیب بود که کارم نداشت... یعنی ممکن بود بر خلاف ظاهر حیوان صفتش... یا برخلاف چشمهای هیزش شعور انسانی داشته باشه؟چرا سراغم نیومد؟

با کلی سوال تو سرم و کلی امید و نا امیدی حوله ای که اونجا بود و پوشیدم و از اتاق بیرون اومدم همون دختر یه لباس سبز زمردی ساتن دستم داد... با کفش هایی که فسفری بودند ... موهام و خودم سشوار کشیدم و یه ارایش ملایم سبز کردم.

ازاین رنگ خوشم میومد.

خدمتکار لبخندی بهم زد وگفت: من اسمم زهیره است...

جوابشو ندادم و گفت: دنبالم بیا...

پشت سرش راه افتادم .... حالا واضح تر میتونستم اون قصر وتماشا کنم.

دیگه حس ترس اولیه رو نداشتم... خبری هم از نگهبان ها نبود. اما جای جای قصر شیخ کسی مشغول تمیز کاری بود...

میز غذا پر بود از کباب بریونی و بره ی کامل کباب شده... زهیره صندلی وبرام عقب کشید و نشستم... سمت چپ شیخ که سر میز نشسته بود.

زهیره برام سوپ کشید و کنارم ایستاد.

romangram.com | @romangram_com