#حکم_دل_پارت_34


برای چی گریه کنم؟برای راهی که خودم انتخاب کردم؟

نفس عمیقی کشیدم....نمیدونم چقدر گذشته بود و چقدر گذشته و اشتباهاتم و مرور میکردم... نمیدونم چقدر خودخوری کردم ... پنج سال تلاش کامی برای بدست اوردن من تو سه تا بوسه ختم شد ... فقط سه تا ... اولیش شب اول بود که وقتی بهم نزدیک شد گریه کردم و گفت : کاری باهات ندارم... گریه نکن...

دومیش دو سال بعد بود ... وقتی تولدم بود یه لحظه از خود بیخود شد و منم بخاطر محبتش صدام در نیومد و گذاشتم طعم یه بوسه ی عاشقانه رو بچشه... اما بعد خودش ازم فاصله گرفت وگفت: ببخشم... و دیگه تا سه سال کاری بهم نداشت ... فقط گونه امو می بوسید و گاهی موهامو نوازش میکرد. ومن عصبانی میشدم و دعواش میکردم که حالت موهامو خراب کردی... باهاش قهر میکردم و میومد منت کشی و من ... و اخرینش موقع رفتن بود.

خودم پا پیش گذاشتم... خودم به سمتش رفتم و بهش نزدیک شد و اونم دستاشو دور شونه هام حلقه کرد و زیر گوشم گفت: نرو ... با التماس گفت نرو... ولی وقتی ازش فاصله گرفتم با پشت دست دهنشو پاک کرد و ... شکستنشو به چشمم دیدم.... کامی امشب مال توام... کامی کاش بودی که امشب ومال خودمون میکردم.

بغض داشت خفم میکرد اما اشکی برای ریختن نداشتم.

همه چیز تموم شد.نقطه سر خطی هم درکار نبود . . . شروع جدیدی هم نبود... زندگیمو تباه کردم... تباه!

دم دم های صبح بود... صدای فریا د و جیغ و التماس نمیومد.

تا صبح از ترس خوابم نبرد... وعجیب بود که شیخ به سراغم نیومد... عجیب بود که منو با اون همه ذوق وشوق خریده بود وبه سراغم نیومد...

نفهمیدم کی خوابم برد اما با تکون های کسی بیدار شدم....

یه دختر جوون بالای سرم بود.

با دیدنش وحشت زده سرجام نشستم.

لبخندی بهم زد و با لهجه ی داغونی فارسی گفت: نگران نباش... شیخ گفت بیدارت کنم...

قلبم توی گلوم بود که گفت: بلند شو باهم نهار بخورین...

با تعجب به ساعت نگاه کردم دو و سی دقیقه بود.

مات شده بودم.... یعنی دیشب به خیر گذشت؟ خیر؟هرچند اینجا سرتاپاش شر بود اما دیشب؟ یعنی هیچ اتفاق خاصی نیفتاد؟یعنی من هنوز؟

romangram.com | @romangram_com