#حکم_دل_پارت_33
سعی کردم زیاد به فضای قصر خیره نشم... نگاهی به پله هایی کردم که به طبقه ی دوم می رسید. حدس زدم که اتاق خواب ها اونجا باشند... شیخ وارد خونه اش شد. یکی از خدمتکارها چیزی پرسید... شیخ دختربچه رو نشون داد و خنده ی زشتی کرد. منو با دست نشون داد و چیزی گفت... خدمتکار تعظیمی کرد... منو به سمت اتاق ها راهنمایی کرد. حدس می زدم که شیخ اون شب سراغ دختربچه بره... دلم براش می سوخت... از شادی هم کوچک تر بود... می دونستم شادی هم حس اونو داره... شادی تو اون لحظه کجا بود؟
دنبال خدمتکار وارد یه اتاق بزرگ شدم... اون که بیرون رفت نفس راحتی کشیدم. یه تخت بزرگ با یه میز آرایش سفید – طلایی توی اتاق بود. تن خسته م رو روی تخت انداختم... بالاخره به اشک هام اجازه دادم که روی صورتم بریزند... صدای جیغ ها و التماس های دختربچه رو می شنیدم... تمام بدنم یخ کرده بود... پاهام رو توی بغلم جمع کردم... چشم هامو روی هم گذاشتم... از خستگی نمی تونستم تکون بخورم... جیغ های دختر ادامه داشت... من یه گوشه افتاده بودم... منی که زبونش رو می فهمیدم نمی تونستم براش کاری کنم... از بقیه چه انتظاری بود؟
چشمام رو بستم... رقص شعله های آتیش و به خاطر اوردم... التماس های شادی... حرف های هاتف... نگاه ستاره... رقص خودم... تا کجا توان مقاومت داشتم؟ دیگه ظرفیت نداشتم... می ترسیدم وسط کار ببرم...
فصل سوم: "بدتر از بد"
به در بسته نگاه میکردم... مثل یه برده ای که منتظره تا سرشو ببرن... و باز شدن در به معنای بریده شدن سرم بود... باز شدن در یعنی تموم شدن زندگی و برفنا رفتن ارزوهام...
یعنی روزهایی که میدونستم بعدش جز بدبختی وفلاکت هیچ جنبه ی مثبت دیگه ای نداره...
از جام بلند شدم. در اتاق به روم قفل بود و پنجره ها حفاظ داشتن...
تیغی دم دستم نبود و شکستن اینه هم موجب سر وصدا میشد.
به ساعت نگاه کردم دو صبح بود.
چشمهام خیس میشدند و پلکهام از زور خستگی نا خوداگاه به روی هم میفتادن... اما خوابو به خودم حروم کردم...چرا میخوابیدم؟بخوابم که ارامش بگیرم؟ کدوم ارامش؟همونی که از خودم سلبش کردم.
صدای خفه ی زاری والتماس تو سرم بود.
دلم میخواست سرمو به دیوار بکوبم... شادی کجا بود. اونم همینطوری گریه میکرد ؟ اونم همینطور فروخته شد؟ نمیدونم با چه قیمتی اینجا نشستم... گرون بودم یا ارزون؟
قلبم با تپش میزد ... اروم وقرار نداشتم... هر لحظه و هر ثانیه زجر کشیدنم و توی این پنج روزی که اینجا بودم میدیدم.
دستهامو لای موهام فرستادمو اونها رو کشیدم.... سرم درد گرفت. یه ناله از گلوم بلند شد... نباید گریه میکردم... از گریه کردن متنفر بودم.
romangram.com | @romangram_com