#حکم_دل_پارت_32
پوپک از اتاق بیرون رفت تا نگهبان رو پیدا کنه... ستاره بازوم رو گرفت و گفت:
گوش بده... به من گوش کن کتی... راه بیرون رفتنت از این ماجرا فقط شیخه... فهمیدی؟ ... نذار بهت دست بزنه... اگه تسلیم بشی... اگه بذاری رامت کنه خیلی زود ازت سیر می شه و کنارت می زنه... اون وقت تو رو می ده دست پایین دستیاش... بعد از اون شاید بفرستت جاهایی که شاید بیست دلارم به خاطرت ندن... این شغل عمر داره... تسلیم نشو... باشه؟... تا جایی که می تونی شیخ رو دنبال خودت بکشون... گوش می دی کتی؟... بالاخره یه راهی برای بیرون رفتن پیدا می شه... خدا بزرگه...
اشک از چشمم چکید و آهسته گفتم:
پس خدا کجاست؟ دارن من و می برن... شادی رو بردن... اون فقط هفده سالشه...
ستاره شونه ام رو فشرد و گفت:
با این روحیه دو روزم دووم نمی یاری... همون کتی قوی باش... همون دختری که پوپک و ذله کرده... کاری که بهت گفتم و بکن...
حرفش رو با اومدن پوپک نصفه کاره گذاشت... اشکی که از چشمم پایین چکیده بود رو با دست پاک کردم. نفس عمیقی کشیدم... دوست نداشتم پوپک فکر کنه که کم اوردم... دوست داشتم یه روز به اون زیرزمین برگردم و پوپک و اون تشکیلات رو آتش بزنم... با این فکر کمی قوت قلب پیدا کردم.
نگهبان ها تا دم در همراهیم کردند... وقتی پام رو از اونجا بیرون گذاشتم خیالشون راحت شد که شرم کنده شده... چشمم به شیخ افتاد که کنار یه لیموزین سفید ایستاده بود. لبخند زد و با نگاهی خریدارانه سر تا پام رو نگاه کرد... هر ثانیه ای که می گذشت بیشتر ازش بدم می یومد... بیشتر به خونش تشنه می شدم... نمی دونستم اگه دستش بهم بخوره باید خودمو بکشم یا اونو...
یکی از بادیگاردهای شیخ اومد سمتم... مردی با پوستی تیره و دومتر قد... منو به سمت ماشین راهنمایی کرد... یه لحظه به فکرم رسید که پا به فرار بذارم و تا جایی که می تونم بدوم و دور بشم... بادیگارد دستش رو روی شانه ام گذاشت و منو به سمت ماشین برد... امکانش نبود... هیچ راه فراری نبود...
سوار ماشین شدم... تا چند روز قبل آرزو داشتم سوار همچین ماشینی بشم... ولی اون روز... احساس می کردم اون ماشین برام حکم نعش کش رو داره. شیخ با یه دختربچه وارد ماشین شد... با دیدن دختر وا رفتم... یه دختر چهارده پونزده ساله بود... دختر زار می زد و گریه می کرد... شیخ چفت اون نشست و دستی به موهای دختر کشید... من دوست داشتم جای اون دختر بمیرم... همین بود که پوپک شیخ رو مشتری دائمی می دونست... دو تا دو تا خرید می کرد... حالم بد شده بود... یه دختر چهارده پونزده ساله چه جذابیتی براش می تونست داشته باشه؟ ... اون مرد مریض بود... مریض روانی... دوست داشتم به سمتش حمله کنم و با مشت توی صورتش بزنم... شیخ نگاهی به چشم های من کرد... لبخند زد... چیزی نگفت... لبخندش خیلی معنی داشت... می دونستم برای سر به راه کردن من کلی نقشه داره... منم برای اون نقشه داشتم... ستاره راست می گفت... نباید تسلیم می شدم... اگه تسلیم می شدم... اگه فقط یه روز ضعف نشون می دادم تا آخر عمر گرفتار می شدم...
خوشحال بودم که کنار بادیگارد شیخ نشسته بودم... وقتی می دیدم که شیخ چطور دست نوازش به سر و گوش دختر می کشید حالم بد می شد... معده م درد گرفته بود...
از ماشین پیاده شدیم... به یه قصر باشکوه رسیده بودیم... توی باغ بزرگ و پر از گل و گیاه قصر ایستاده بودیم... کف زمین سنگ فرش شده بود و چند مدل ماشین آخرین سیستم این طرف و اون طرف پارک شده بود...
شیخ یه دستش رو دور کمر دختربچه انداخت... خواست دست دیگه ش رو دور کمر من بندازه... با نفرت دستش رو کنار زدم... چشم غره ای بهش رفتم... جلوتر از اون به سمت قصر رفتم... می دونستم اگه عقب بمونم بادیگاردش به زور منو هل می ده تا با شیخ هم قدم بشم... ولی جلوتر رفتن که عیبی نداشت!
حتی نگاهی به پشت سرم نکردم... دو خدمتکار مرد که کت و شلوار مشکی به تن داشتند و پاپیون زده بودند دم در ایستاده بودند... پام رو که توی خونه گذاشتم نفسم بند اومد... عجب قصری بود! سنگ سفید کف خونه از تمیزی عین آینه می موند... پرده های ابریشم دودی پنجره هایی به ارتفاع چهار متر رو پوشونده بودند... مجسمه های سفید و طلایی دورتا دور سالن چیده شده بود... مبل هایی شاهانه و طلایی یک طرف چیده شده بود... لوسترهای طلایی و زیبا از سقف بلند خونه آویزون شده بودند... یه مبل تک نقره ای رنگ گوشه قصر و رو به روی سینمای خانگی قرار داشت... جلوی مبل پوست ببر پهن شده بود...
romangram.com | @romangram_com