#حکم_دل_پارت_31


شیخ رجب؟

قلبم توی سینه فرو ریخت. پوپک داد زد:

بجنب دیگه!

ستاره منو روی صندلی نشوند. سریع آرایش صورتمو پاک کرد. پوپک با یه دست لباس وارد اتاق شد. یه پیراهن دکلته ی قرمز و کوتاه بود... قسم خوردم وقتی از اون خراب شده بیرون رفتم و دوباره آزادیم و به دست اوردم دیگه سمت رنگ قرمز نرم...

لباس رو تنم کردم. پوپک منو نشوند و سریع چند رنگ رژ رو امتحان کرد... یه رژ قرمز جلوی دست ستاره گذاشت... انگار دوست داشت کار من همون شب اول تموم بشه... شب اول؟... رو به ستاره کردم و گفتم:

کی ولم می کنن؟

پوپک که داشت سایه ی دودی رنگ رو روی پوست من امتحان می کرد گفت:

ولت می کنن؟ دعا کن نگهت دارن... وقتی ولت کنن بدبختی هات تازه شروع می شه.

پوزخندی زد... با بدجنسی رو به من کرد و گفت:

شیخ رجب یا جنس نمی بره یا اگه ببره دور نمی اندازتش... اون خوب بلده ادبت کنه... خوب جایی افتادی... بهت گفته بودم جفتک نندازی به نفعته...

ستاره چیزی نمی گفت... احساس می کردم بغض کرده... دست هاش می لرزید... انگار قرار بود منو ببرن کشتارگاه... کم مونده بود زیر دست اون دو نفر غش کنم... حتی دوست نداشتم پیش خودم تصور بکنم که تا چند ساعت دیگه چه بلایی سرم می یاد...

کار ستاره تموم شد... پوپک یه جفت کفش پاشنه بلند مشکی برام اورد... اون قدر پاشنه ی کفش بلند بود که بعید می دونستم بتونم باهاش راه برم... وقتی کفش رو پوشیدم فهمیدم که حدود پنج سانت زیرپنچه ی پام لژه... حالا راحت بودم.... راحت؟چه راحتی ای؟

رو به ستاره کردم و گفتم:

بیتا کجاست؟... سحر کو؟

ستاره: بیتا رو برای کار کردن توی یه کاباره خریدن... سحرو بردن که حاضر کنند... هنوز کسی براش پیدا نشده...

romangram.com | @romangram_com