#حکم_دل_پارت_30
بهراد جون هنوز دخترهای دیگه مونو ندیدی... دخترهای من توی این منطقه تکن... مطمئنم از یکی دیگه شون خوشت می یاد...
پشت چشمی براش نازک کرد و ادامه داد:
دست رو جنسی بذار که بتونی پولش و بدی.
پوپک راهشو کج کرد و خواست به سمت مرد عرب بره که بهراد جلوش ایستاد.
بهراد: دو برابر چیزی که پیشنهاد کرد و می دم... تا ماه دیگه همه ش و می دم.
پوپک جدی شد و گفت:
من به خاطر مشتری هایی مثل تو که سالی یه بار هم سر و کله شون پیدا نمی شه مشتری های دائمیم رو دور نمی زنم.
بازوی منو گرفت و منو به سمت مرد عرب برد... برگشتم و با حسرت به بهراد نگاه کردم... سرش رو پایین انداخته بود و توی فکر بود... حرف پوپک توی گوشم زنگ زد... مشتری دائمی... او چند نفر مثل منو خریده بود؟ ... کسی مثل اون راضی نمی شد که بهم دست نزنه و ولم کنه... باید چی کار می کردم؟
مرد عرب دستش رو جلو اورد و موهای مشکی رنگم رو لمس کرد... با خوشحالی و صدای بلند جمله ای به پوپک گفت... نیازی به ترجمه نبود... از موهای رنگ شدم بیشتر خوشش می اومد... دور و برم می چرخید و دستی به کمرم می کشید... می خواست مطمئن بشه جنس بد بهش نمی اندازن... احساس می کردم دستش رو به هر جایی که می کشه ردش باقی می مونه... قلبم محکم توی سینه می زد... بیشتر از این نمی تونستم اونو تحمل کنم... جلوتر اومد... دستش رو به سمت شکمم دراز کرد. با عصبانیت به عقب هلش دادم... پوپک جیغ زد:
چی کار می کنی دختره ی وحشی؟ ... باز دیوونه شدی؟
مرد عرب سری تکان داد و انگشت اشاره اش رو به نشانه ی تهدید جلوم تکون داد و چیزی گفت... من که نفهمیدم ولی ضربه ای به دستش زدم و با بی اعتنایی بهش پشت کردم. پوپک که هل شده بود پشت سر هم عذرخواهی می کرد. بازوی منو محکم توی دستش گرفت و منو دنبال خودش کشوند... چرخیدم و با خشم نگاهی به صورت مردک کردم... با لبخند نگاهم می کرد... حتما داشت برام نقشه می کشید... همون طور که من داشتم برای اون نقشه می کشیدم.
پوپک منو دست نگهبان ها سپرد و در حالی که بهم فحش می داد جلوتر از ما به سمت زیرزمین رفت. نگهبان ها مجبورم کردند که تندتر راه برم... انگار عجله داشتند جنسشون رو زودتر تحویل بدن.
پوپک در اتاقی رو باز کرد و اشاره کرد که منو توی اتاق بیارن. وارد اتاق که شدم ستاره رو دیدم... با دیدنش نفس راحتی کشیدم... همون اتاقی بود که تا چند ساعت پیش توش بودم...
پوپک: ستاره سریع حاضرش کن... شیخ رجب منتظرشه... دست بجنبون.
ستاره با وحشت نگاهم کرد و گفت:
romangram.com | @romangram_com