#حکم_دل_پارت_29
این بار از یه سمت دیگه وارد سالن شدیم... از کنار بار گذشتیم... چشمم به سن افتاد که پرده هاش رو کشیده بودند... من چطور تونسته بودم برم اون بالا؟
چشمم افتاد به هفت تا مرد که سر جاهاشون روی صندلی نشسته بودند... سه مرد کت شلواری... سه مرد با عبای سفید... و اون پسر که شبیه ایرانی ها بود. مطمئن نبودم که واقعا ایرانی باشه ولی شبیه بود... قد بلند و خوش هیکل بود... چشم های کشیده ی قهوه ای و موهای مشکی داشت... پسر خوش قیافه ای بود... اون چه دردی داشت که همچین جایی اومده بود؟... جواب رو خودم می دونستم... یه درد مشترک... اون هم مثل بقیه مریض و کثیف بود.
پوپک و یه مرد خوش پوش و قدبلند دو طرف من ایستادند... عربی صحبت می کردند... متوجه نمی شدم چی می گن... سرمو چرخوندم... داشتم زیرلب اشهد مو می خوندم... بعضی از اون ها واقعا چندش بودند... چشمم به همون مرد عرب افتاد... با کنجکاوی نگاهم می کرد ... هنوز منو نشناخته بود. دلش پیش اون دختر با موهای بور مونده بود... دعا می کردم که پوپک نقاب رو از صورتم بر نداره. دوست نداشتم اون منو بخره... نمی خواستم منو بشناسه... فقط خدا می دونست که چه قدر دوست داشتم توی صورتش تف بندازم... توی دل دعا می کردم که گیر هرکسی که می افتم گیر اون نیفتم... دلم می خواست مزایده به نفع اون پسر ایرانی تموم شه... حداقل وقتی توی صورتش نگاه می کردم حالم بد نمی شد...
داشتم مشتری ها رو برانداز می کردم... با خودم فکر می کردم از کدوم بیشتر بدم می یاد... پوپک رو به من کرد و گفت:
نقابتو در بیار.
وای نه... نباید این اتفاق می افتاد... فرصت جر و بحث پیدا نکردم. مردی که کنارم ایستاده بود نقاب رو آهسته از صورتم برداشت... چشم تو چشم پسر ایرانی شدم... مات و مبهوت صورتمو نگاه می کرد... سرمو چرخوندم... همون مرد عرب برام به نشانه ی آشنایی سر تکون داد...
پوپک منو جلوتر برد. یکی از مردهای کت شلواری چیزی گفت... پیرمرد از موهای سفیدش خجالت نمی کشید... فهمیدم قیمتی پیشنهاد کرد.
پوپک به مردی که کنارم ایستاده بود نگاه کرد. هر دو لبخند زدند... بلافاصله پسر ایرانی قیمت دیگه ای پیشنهاد کرد... همین که صداش رو شنیدم مطمئن شدم ایرانیه... عربی رو با لهجه ای شبیه به لهجه ی پوپک صحبت می کرد. تو دلم دعا می کردم اون برنده شه... حداقل به عنوان یه ایرانی زبونم رو می فهمید... شاید می تونستم راضیش کنم که دست از سرم برداره... شاید میتونستم حداقل راضیش کنم که فقط با اون باشم... فقط اون... حتی اگه هزاربار همسر و صیغه هاشو ببینم...
یه مرد کت شلواری و یه مرد عرب از جمع خارج شدند... نمی دونستم باید نفس راحتی بکشم یا نه... اضطراب داشتم... تمام بدنم می لرزید... دیگه به فرار فکر نمی کردم... حقیقت جلوی روم بود... یه نفر از اون پنج نفر تا آخر شب مالک من می شد.
پیشنهاد دادن ها هنوز ادامه داشت. هر چه قدر که قیمت ها بالاتر می رفت لبخند پوپک عمیق تر می شد... فقط چهار نفر مونده بودن... چشم من به پسر ایرانی بود... به هم زل زده بودیم... دعا می کردم یه چیزی بگه که دهن همه بسته بشه.
در همین موقع اون مرد عرب که بیشتر از همه ازش می ترسیدم گامی به سمت من برداشت... تا اون لحظه ساکت بود... کم کم داشتم امیدوار می شدم که پول کافی برای خرید کردن نداره... جلوتر اومد... سرش رو بالا گرفت و قیمتی اعلام کرد... همه ساکت شدند... دیدم که پسر ایرانی با چشم هایی که از تعجب گشاد شده بود به اون زل زد. همه شوکه شده بودند... حال من از همه خراب تر بود... پوپک سه بار با فاصله ی یه دقیقه قیمتی که مرد عرب پیشنهاد کرده بود رو با صدای بلند به همه اعلام کرد... کسی چیزی نگفت...
مزایده تموم شده بود. با ناامیدی به پسر ایرانی نگاه کردم... از عصبانیت قرمز شده بود... به سمت پوپک اومد... رو بهش کرد و به فارسی گفت:
نصف پولو ماه دیگه می ریزم به حسابت... بذار من ببرمش...
پوپک با همان ناز و عشوه ی حال به هم زنش بازوی پسر رو نوازش کرد و گفت:
romangram.com | @romangram_com