#حکم_دل_پارت_28


ضعف کرده بودم. نشستم و با اشتها مشغول غذا خوردن شدم. نمی دونستم وعده ی بعدی غذامو کجا باید بخورم... توی خونه ی کدوم مرد... کنار کی...

یاد نگاه تحسین آمیز مرد عرب که توی زیرزمین کشمکش من و نگهبان رو دیده بود افتادم... غذا توی گلوم پرید. سرفه کردم و با یه لیوان آب خودمو نجات دادم... همین که نفسم جا اومد با عصبانیت مشتم و روی میز کوبیدم...

نمی دونستم چند ساعت دیگه باید توی اون اتاق بمونم... فقط می دونستم اون ساعت ها آخرین و شاید بهترین ساعات زندگیم توی دوبی اِ. اگه منو می خریدن یا کرایه میدادن دیگه نمی ذاشتن آب خوش از گلوم پایین بره.

سرم گیج می رفت... دیگه نمی تونستم به فرار کردن فکر کنم... هنوز امید داشتم... شاید یه آدم خیری پیدا می شد که منو می خرید ولی باهام کاری نداشت... شاید فقط برای آزاد کردن من این کار رو می کرد...

یادم افتاد که همچین مردی توی زندگیم وجود داشت... کامبیز... جواب این لطفش رو چطور داده بودم؟... یعنی می شد یه بار دیگه همچین شانسی پیدا کنم؟... پیش خودم قسم خوردم که اگه یه بار دیگه شانس بهم رو کنه و یه مرد پیدا شه منو نجات بده، قدر بدونم... اصلا نه ... برمیگردم پیش کامبیز... اخ کامی... کامی بی کله ...

می دونستم اگه آزاد بشم باید چی کار کنم... همه ی چیزی که می خواستم این بود که هاتفو پیدا کنم... می خواستم اونو با دست های خودم خفه کنم... یاد حرفاش افتادم... وقتی مطمئن شد که منو به خاک سیاه نشونده نصیحت کردنش گل کرد.

در اتاق باز شد. همون طور که انتظارش رو داشتم پوپک بود. با دیدن ظرف غذام گفت:

چرا کامل نخوردی؟ امشب باید جون داشته باشی که تا صبح دووم بیاری.

حالم داشت به هم می خورد... ای کاش منم راه پروانه رو انتخاب کرده بودم... ای کاش من بودم که بین شعله های آتیش می سوختم... انگار این روزها رو دیده بود که اون راه و انتخاب کرد... انگار فقط من بودم که حالیم نبود چه بلایی داره سرم می یاد... نمی فهمیدم... وگرنه بی خودی ادای آدم های قوی رو در نمی اوردم...

برق خوشحالی هنوز توی چشم های پوپک بود.

پوپک گفت:

پاشو بیا... بیا تا ببینیم کی قسمتت می شه...

حالت تهوع داشتم... اون قدر بدنم می لرزید که مطمئن نبودم بتونم راه برم. پوپک نچ نچی کرد و گفت:

د بیا دیگه!

دستمو به میز گرفتم و به سمت در رفتم. بازهم دو نگهبان برام اورده بودند. انگار می دونستند که توی دنیا هیچ چیزی رو به جز رهایی از اون جا نمی خوام.

romangram.com | @romangram_com