#حکم_دل_پارت_27
گل کاشتی دختر... شرط می بندم امشب اینجا سرت دعوا شه. نمی تونستن ازت چشم بردارن...
به شانه ام زد و خنده کنان گفت:
آفرین دختر... آبرومونو خریدی.
سرم و پایین انداختم... آبرو! ...
عصبی شده بودم... نتونسته بودم فرار کنم. نگاهی به نگهبان ها کردم. چهارچشمی بهم زل زده بودند... منو شناخته بودند... می دونستند تسلیم نمی شم. حاضر نبودن تنهام بذارن.
فرصت رو از دست داده بودم. وقتی توی زیرزمین بودم امید داشتم که بتونم از این بالا فرار کنم... دوباره به نگهبان ها نگاه کردم... نه! انگار فرار کردن از زیرزمین ساده تر بود. باید چی کار می کردم؟ اگه منو می خریدن چی می شد؟ اون وقت دیگه نگهبان ها نگران من نبودند... دیگه مسئولیتی روی دوششون نبود... شاید اون موقع می تونستم فرار کنم... ولی دوست نداشتم یه گوشه منتظر باشم و یه مشت مرد حریصو نگاه کنم که که سر قیمت من با هم چونه می زنند.
دوباره استرس پیدا کرده بودم... پوپک بهم اشاره کرد و گفت:
تو کارت اینجا تمومه... برو توی اون اتاق و شامتو بخور... مراسم که تموم شد صدات می کنم... خیلی ها هستن که می خوان صورت خوشگلتو ببینن.
با عصبانیت گفتم:
پس نمایشت هنوز تموم نشده.
پوپک کمی ازم فاصله گرفت. متوجه شده بود که دوباره عصبی شدم... می دونست که ممکنه بهش حمله کنم. خودشو به یکی از نگهبان ها نزدیک کرد. کنارش ایستاد و گفت:
نمایش وقتی تموم می شه که من پولمو بگیرم... فهمیدی؟ یکی از این مردها باید تو رو با خودش ببره... اون وقت می فهمی که نمایش به چی می گن...
سرمو پایین انداختم. راست می گفت... این بازی ادامه داشت. نگهبان بهم اشاره کرد که دنبالش برم... چاره ای جز اطاعت کردن نداشتم... هیچ راهی نداشتم... حق انتخاب هم نداشتم.
نگهبان من و به یکی از اتاق ها برد و در رو پشت سرم قفل کرد. یه اتاق سه در چهار بدون پنجره بود. یه میز آرایش با یک صندلی و یه تخت یه نفره توی اتاق بود. سینی غذام روی میز بود. یک پارچ آب و یک ظرف اسپاگتی... دلم می خواست اجازه می دادند به همون زیرزمین برمی گشتم... می تونستم از بیتا و سحر خبر بگیرم... دوست داشتم یه بار دیگه ستاره رو ببینم... می تونستم برم سراغ کمد و دردهامو با مستی تسکین بدم.
romangram.com | @romangram_com