#حکم_دل_پارت_26


نفس عمیقی کشیدم... می ترسیدم وسط صحنه غش کنم. با دیدن نگهبان پشت پرده از فرار کردن ناامید شده بودم. سرمو پایین انداختم و بی اراده وسط سن ایستادم.

آهسته سرمو بلند کردم. قلبم توی سینه م فرو ریخت. نزدیک بیست سی نفر توی سالن بودند. روی صندلی های شاهانه لم داده بودن و با لبخند نگاهم می کردند. هر چه قدر سر می چرخوندم مرد نمی دیدم... چشم های هرزه ای رو می دیدم که از صندل های طلایی م گرفته تا موهای مشکی رنگمو با دقت برانداز می کرد.

یه طرف مردهایی با عباهای سفید و ریش های بلند نشسته بودند... یه طرف دیگه مردهای کت شلواری با صورت های اصلاح کرده... حتی چند نفر با لباس های اسپورت هم بین جمعیت دیده می شدن... دست همشون نوشیدنی بود... دخترهایی با موهای بور و پیراهن های قرمز دکلته جلوشون خم و راست می شدن و جامشونو پر می کردند. نگاه مردها به من دوخته شده بود... صدای موسیقی عربی بلند شد... دست هایم بی اراده از هم باز شد... حس کردم که دست هام به طرفین باز شد... نگاهم از این طرف به اون طرف کشیده می شد... به چشم های پر از اشتیاق مشتری های ثروتمندی نگاه کردم که با نگاه خریدارانه به جنس اعلای درجه یک مید این ( made in ) ایرانشون شون نگاه می کردند... زیر گرمی نگاهاشون سرخ شدم... یکی از پاهای لرزونم و جلوتر از پای دیگه م گذاشتم.

حس می کردم باید صندل هام و در بیارم... می دونستم اصالت این رقص به پاهای برهنه ست... به خودم گفتم تویی که با آرزوها و رویاهای احمقانه ت شادی و خودتو بدبخت کردی چطوری می تونی به اصالت فکر کنی... جایی ایستادی که قراره با هر قری که به کمرت می دی اصالت یه ملت رو... جنس زن رو... یه رقص رو... زیر اون نگاه های هرزه از بین ببری. نمی خواستم کلمه ی اصالت رو به خاطر اشتباهات و بلندپروازی هام مثل خودم به گند بکشم.

نگاهمو از جمعیت گرفتم... به لوسترهای طلایی رنگی که به سقف آویزون شده بود چشم دوختم... بی اراده با آهنگی می رقصیدم که بارها شنیده بودم... با اون تمرین کردم... با هر ضربی که به بدنم می دادم پوست کمرم کشیده می شد و زخمم از دورن به سوزش می افتاد... حرکات سر و گردنم و حرکات دستم کاملا ناخودآگاه بود... انگار دست موسیقی بدنمو حرکت می داد... مثل یه عروسک خیمه شب بازی با لباس عربی قرمز و موهای سیاه...

انگار می تونستم از بین پرتوهای نور لوستر طلایی چشم های کامبیز رو ببینم... هر بار که ماهواره آهنگ عربی می ذاشت بلند می شدم و می رقصیدم... توی چشمهاش تحسینو می دیدم...

از راننده و آشپز مردهایی که تماشاچی رقصم بودند کمتر سواد داشت... درآمد یه سالش از نصف درآمد یه روز اون مردها کمتر بود... توی زندگیش فقط یه زن بی حجاب و توی خونه ش از نزدیک دیده بود ولی نگاهش هیچ وقت رنگ وسوسه نداشت... هیچ وقت با دید بدی به حرکات ظریف شونه و شکمم خیره نمی شد.

اون مرد بود... از جنس تماشاچی های من نبود که مردونگی شون به ریش های سیاه شون بود...!!!

جواب من به این مردونگی چی بود؟ ... دلشو شکسته بودم... جواب زحمتاش و با ترک کردنش داده بودم.

می دونستم که اگه تسلیم ندای دلم که می گفت (( اینجایی که وایستادی حقته... لیاقت تو اینجاست... )) بشم، کارم تمومه. چشمم هنوز به لوسترها بود... پشت نور لامپ ها درخشش چشم کامبیز و می دیدم... انگار بی اختیار داشتم برای اون می رقصیدم. یه بار توی اوج ضعف و ناتوانی بی چشم داشت پناهم داده بود... این بار از این فلاکت... از این نگاه ها... توی ذهنم یه بار دیگه به اون پناه برده بودم.

تابی به موهام دادم... به حریم و حرمت هایی فکر کردم که با فرار کردنم از خونه برای همیشه از بینشون بردم... یادم اومد که چطور دل مامان و بابام رو با خودخواهی شکستم... چطور تنهاشون گذاشتم... .

پای چپم و جلوی پای راستم گذاشتم.... نگاهم و انداختم پایین... چشم تو چشم پسری شدم که جلوتر از همه نشسته بود. کت شلوار سرمه ای پوشیده بود... چشم های تیره و موهای مشکی رنگش منو یاد پسرهای ایرانی می انداخت. اون چه قدر حاضر بود برای بدبختی و ذلت هموطن خودش پول بده؟

دست هام پایین افتاد. موزیک تموم شد... صدای تشویق و هیاهوی بلند مردها گوشم رو اذیت کرد... حس کردم که دیگه پاهام تحمل وزنم رو نداره.

سرمو چرخوندم طرف پرده ها... نگهبان با دست بهم اشاره کرد که خارج بشم. سرمو بلند کردم... حاضر نشدم که تعظیم بکنم... پشتمو به جماعتی کردم که از حیوون هم کمتر بودند. دوباره وارد اتاقی که پشت صحنه بود شدم. دستمو به یکی از صندلی ها گرفتم و روش نشستم... عرق سرد روی کمرم نشسته بود. بدنم می لرزید...

پوپک در حالی که دست می زد به سمتم اومد. نگاهی به صورتش کردم. چشمهاش برق می زد. با همون ناز و عشوه ی همیشگی اش گفت:

romangram.com | @romangram_com