#حکم_دل_پارت_25


و از اتاق خارج شدم....

فصل دوم: "واهمه"



آب دهنمو قورت دادم. دو تا نگهبان قلچماق با لباس های سیاه منتظرم بودند... جای ناخن هام روی صورت نگهبانی بود که روز قبل صورتشو چنگ زده بودم... نگاه پر از کینه و خشمش و به چشمام دوخته بود.

نفس عمیقی کشیدم... استرس پیدا کرده بودم. چه جوری باید با وجود دو تا نگهبان فرار می کردم؟ پوپک رو به روم ایستاد. نگاهی به سر تا پام کرد و آهسته گفت:

همه ی حرف هایی که تا حالا بهت زدم و یه بار پیش خودت دوره کن... اون وقت می فهمی چی به نفعته چی نیست...

پشتشو بهم کرد. نگهبان ها بهم نزدیک تر شدند. پشت سر پوپک راه افتادم... قلبم توی دهنم بود... دست و پام می لرزید. پشت سر هم نفس های عمیق می کشیدم ولی آروم نمی شدم. دستامو مشت کردم... هر ثانیه ای که می گذشت حسرت ثانیه ی قبل رو می خوردم... هر چه قدر که بیشتر پیش می رفتم دلم بیشتر برای گذشته ای که با انتخابای خودم خرابش کرده بودم تنگ می شد... نمی تونستم به سرنوشت و تقدیرم لعنت بفرستم... بدبختی هام نتیجه ی بلندپروازی های خودم بود نتیجه ی تصمیم های خودم ... دلم برای آغوش مامان و بابام پر می کشید... برای داداشم علی... برای نصیحت ها و زور و اجبارشون... مغزم پر شده بود از کامبیز... زندگیم باز مثل یه نوار از جلوی چشمم می گذشت... یه زندگی پر از حسرت که تکرار بی لیاقتی هام بود... .

نباید دوباره اشتباه می کردم... یه بار به خاطر فکرهای نا به جام گرفتار شده بودم... به خاطر طمع زندگی بهتر اینجا گیر کرده بودم... نباید می ذاشتم حسرت گذشته منو توی دامن گرفتاری های بزرگ تر بندازه... می دونستم بیرون اون دالان های پر پیچ و خم چی انتظارمو می کشید... باید یه راهی پیدا می کردم. تسلیم شدن توی خون من نبود...

بدون این که سرمو بچرخونم به دالان های پرپیچ و خم نگاه می کردم... همشون با نور کمرنگ هالوژن ها کمی تاریک و روشن بودن... نمی دونستم به کجا می رسن. چه جوری باید این نگهبان ها رو دست به سر می کردم؟ کدوم یکی از این صد تا راه به بیرون اون زیرزمین می رسید؟ بعد از اون باید کجا می رفتم؟ باید زیر کدوم پل می خوابیدم؟... توی شهری که زبون مردمشو نمی فهمیدم کی یه بار دیگه برای من کامبیز می شد؟ سرمو پایین انداختم... به بن بست رسیده بودم... نمی تونستم قبول کنم که گیر کرده ام... حس می کردم اگه امید فرار کردن رو ازم بگیرن حتی برای یه ثانیه ی دیگه هم دووم نمی یارم.

از پله ها بالا رفتیم. هرچه قدر که بیشتر بالا می رفتیم صدای موسیقی بلندتر می شد. احساس می کردم قلبم هر لحظه ممکنه از سینه م بیرون بیاد. داشتم قبضه روح می شدم... وارد یه اتاق شدیم که یه میز آرایش و چند صندلی داشت. سمت چپ اتاق یه در بسته بود. صدای موزیک بلند و صدای تشویق جمعیت از پشت اون در میومد. می دونستم اون در به کجا منتهی می شد... آب دهنمو قورت دادم. چرخیدم و چشمم به تصویر خودم توی آینه افتاد. نقاب تا پایین بینیم بود... به چشم های سیاهم نگاه کردم... هربار که کامبیز از چشم هام تعریف می کرد غرق لذت می شدم... می دونستم سیاهی همین چشم ها تا چند ساعت دیگه زندگیم رو طوری سیاه می کنه که خیلی زود قدرت هر مقاومتی ازم گرفته می شه... نگاهی به کمر و شکمم کردم. زخم روی کمرم هنوزم از زیر یه لایه ی ضخیم از کرم معلوم بود...

همون دکتر زنان اومده بود و بخیه هامو کشیده بود... ستاره هم روشو با انواع و اقسام کرم پوشونده بود اما گاهی از درون درد میکرد و هنوز نمیدونستم چه دردیه که مجبورم تحملش کنم ...

سرمو چرخوندم. در باز شد... یه دختر شونزده هفده ساله از اتاق بیرون اومد. تقریبا توی بغل یکی از نگهبان ها غش کرد. گریه اش گرفته بود... تمام بدنم مور مور شد... اونو که نگاه می کردم یاد شادی می افتادم... شادی کجا بود؟... کنار کدوم مرد هرزه ای بود؟... من با وعده و وعید آمریکا و زندگی رویایی اونو گرفتار چه بدبختی کرده بودم؟ شادی بدون من طاقت نمی اورد... می دونستم خیلی زود تسلیم می شه... می دونستم خیلی زود خودشو می بازه... نمی دونستم آخر باختن و تسلیم شدن خوشبختیه یا اوج بدبختی... تا وقتی توی زیرزمین بودم فکر می کردم بدبخت ترینم... فکر می کردم آخر دنیا توی همون زیرزمینه... حالا که پشت در ایستاده بودم می فهمیدم بدبختی هام هنوز شروع نشده...

پوپک با سر بهم اشاره کرد که وارد سالن بشم. لبخند زد و گفت:

ببینم چی کار می کنی... می خوام به همشون نشون بدی دختر ایرونی به کی می گن.

سرمو چرخوندم. نگهبان ها آماده باش ایستاده بودند... از چشم هاشون می خوندم که حاضرن به هر قیمتی که شده منو روی صحنه ببرن. دست هامو مشت کردم. به خودم... هنرم... لباسام... اندامم... چشم هام... و وجود داشتنم لعنت فرستادم. پاهای یخ زده و لرزونم و تکون دادم و به سمت در رفتم. صدای هق هق گریه های دختر کم کم محو شد... نگهبانی که پشت در ایستاده بود پرده رو برام کنار زد. چشمم به سن بزرگی که رو به روم بود افتاد... سرم گیج رفت. قلبم تیر کشید... چراغ ها به همون صورت روشن و خاموش بود. نگهبان با عصبانیت دستشو روی کمرم گذاشت و منو به سمت جلو هل داد.

romangram.com | @romangram_com