#حکم_دل_پارت_24


کجا بود؟

دادزدم :شادی کو؟

پوپک مسخره گفت: شادی پر عزیزم...

سرخ شدم.... داغ کردم.... مغزم داشت اتیش میگرفت.

سحر وبیتا گریه میکردن و پوپک رو به من گفت: حالا میخوام دختر خوبی باشی ولباستو بپوشی و بریم طبقه ی بالا باشه؟

مثل یه گوسفندی که میخواستن سرشو ببرن ... دقیقا در همون حال بودم.

پوپک با خنده ی پر عشوه ای گفت: بیا اماده شو....

با دیدن لباس عربی پر زرق وبرق و پر سکه ... که رنگ سرخ داشت و مونجوق و سکه های طلایی ... با صندل های طلایی فکر کردم که شاید بتونم از طبقه ی بالا فرار کنم...

نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم فکرمو متمرکز کنم باید دنبال شادی هم می رفتم.

چرا خوابیدم..... لعنت به من.

ستاره با بغض ارایشم میکرد.

لباس وپوشیدم و یه ماسکی به صورتم زدم.

پوپک خوشش نیومد وگفت: اینو بردار... دست دراز کرد که برش داره اما با حرص گفتم: تو رقصم لازمش دارم....

پوپک لبخندی زد وگفت: پس رام شدی... خوب عزیزم بریم...

سحر وبیتا با گریه ازم خداحافظی کردن. حس میکردم دارم دستی دستی به قربانگاه میرم.

romangram.com | @romangram_com