#حکم_دل_پارت_23
ابروهامو نازک وهشتی و کمونی برداشته بود.
چشمهام وبا خط چشم سیاه کشیده بود ... پوست سفیدم با رژ گونه ی بژ همخونی داشت. موهای سیاه و پرکلاغی هم که صورتمو قاب کرده بود.
داشت گریه ام میگرفت.
صدای شادی که گفت: من از این مدل ابرو خوشم نمیاد باعث شد خنده ام بگیره... بیچاره قراره کلی بلا سرت بیاد تو نگران ابروت هستی!
ساعت دو بعد از ظهر بود.
برامون نهار اوردن... کباب بود و برنج زعفرونی...
با اشتها میخوردیم.... مثل قحطی زده ها... ستاره هم کنارمون نشسته بود ونگاهمون میکرد و گاهی با لبخند و گاهی با اه و افسوس... گاهی هم!
معنی حرکاتش هنوز برام غیر ملموس بود.
نمیدونستم چقدر قابل اعتماده.... نمیدونستم مثل پوپکه و این کاراش اداشه یا نه... هیچ کدومو نمیدونستم. فقط میدونستم هنوز نباختم... وباید تا تهش همینطوری برم...
بعد از صرف نهار .... ستاره گفت: استراحت کنید و از اتاق بیرون رفت.
روی تخت ولو شدم .... هوس کردم باز خودمو بسازم. تو این موقعیت ها شاید یه شات موزی و لیمویی یا جین میتونست کمکم کنه فکر نکنم.
از مستی خوابم برد ومتوجه گذر زمان نشدم...
وقتی بیدار شدم باز تو اتاق ولوله بود... از شادی خبری نبود .
تنم یخ کرد.
romangram.com | @romangram_com