#حکم_دل_پارت_21
چشمهامو ریز کردم...
پوپک خنده ی پر عشوه ای کرد وگفت: تو چمدون لباستو دیدم.... نمیخاد اونو بپوشی... برات یه لباس گیر میارم تیکه ی تنت باشه... فدات بشم نمیدونستم اینقدر هنر مندی...
تو ایران حتی به اینم فکر کردم که اگه مجبور باشم تو کاباره ها برقصم راضی بودم... اما اینجا باید برقصم تا به چشم این شیخ های عرب بیام!
پوپک و صدا کردن و ستاره گفت: میخوام یه دستی به موهات بکشم ... باشه؟
از لحن ملایم حرفهاش ... از اینکه بی عشوه حرف میزد ... از سادگی ظاهریش... از غمی که تو چشماش بود. حس میکردم اونم یه بدبختیه مثل من وبقیه...
نه توان مخالفت داشتم نه دیگه حوصله ی کشمکش ودعوا... تازه پهلوم یه خرده دردش ساکت شده بود. روی زخمم خوب بود ولی از تو درد میکرد ... نمیدونم چه مرگم بود باید خوب میشد اما نشده بود!
هر روز خودم پانسمانمو عوض میکردم.
باید یکی و هم پیدا میکردم که بخیه هاشو بکشه...
ستاره در حالی که با موهای پرپشت بلوندم که تا وسط کمرم میرسید ور میرفت گفت: جنس موهات عالیه... نرمه اما محکمه... کوتاهشون کنم ناراحت میشی؟
من دیگه از هیچی ناراحت نمیشدم.
شونه هامو بالا انداختم و اون قیچی و شونه رو برداشتم و زیر لب گفت: بسم الله... مبارک باشه...
جمله ای که تو هر ارایشگاه ایرانی حین کوتاهی مو میشنیدم.
با تعجب به ستاره خیره شدم ... دیگه انگار اینقدر عادت کرده بود که مکان و زمان گفتنش مهم نبود.
موهامو تا سر شونه ام خرد و فارا کوتاه کرد. چتری بهم میومد ... به قول کامی چتری توله سگی!
نفس عمیقی کشیدم و گفت: رنگم کنم؟ ریشه هات زده بیرون....
romangram.com | @romangram_com