#حکم_دل_پارت_201
ما رو فروختن... نگهمون داشتند و تو اصلا نمی فهمی باهامون چی کار کردند...
چونه ش لرزید... چشماش از اشک برق زد. ادامه داد:
شادی عقل درست و حسابی براش نمونده... قبل از این که برگردم ایران دیدمش... عین دیوونه ها شده بود... بیتا هم از اون کم نداره... اون وقت توی عوضی اینجا با دوست پسرت وایستادی و داری ته دلت به ریش ما می خندی...
یه دفعه محکم توی سینه م زد و گفت:
شب ها خوابت می بره؟ عذاب وجدان خفه ت نمی کنه؟ آرزوی مرگی نمی کنی؟ به خاطر کاری که با شادی کردی؟... باید هم با دمت گردو بشکنی! اگه هاتف دوباره منو پیدا نمی کرد و سر این کار نمی اورد الان باید کارتون خواب می شدم... اون وقت توی خرشانس همچین پسری رو تور کردی! پس هاتف راست می گفت. شیخ رو پیچوندی و حسابی تحقیرش کردی بعد با این پسره ریختی رو هم... آفرین ... خوشم اومد.. خوب زرنگی... آشغال عوضی!
قلبم محکم توی سینه می زد. با عصبانیت گفتم:
حرف دهنتو بفهم! منم مثل شماها فروختن... فقط عرضه داشتم که خودمو نجات بدم. شماها زود تسلیم شدین! مشکل از شماهاست! این قدر بدبخت و ضعیف بودید که زود خودتون رو گم کردید! اصلا همین که از کامیون پیاده شدیم شماها خودتون رو باختید! من بابت شرافتم جنگیدم. به کاری هم که کردم افتخار می کنم.
سحر پوزخندی زد... با صدایی که از بغض می لرزید گفت:
آهان! یادمه یه مشت نگهبان قلچماق منو دست اون مردیکه دادن... به خودم اومدم و دیدم روی یه تختم و طرف داره میاد طرفم...
یه دفعه احساس کردم قلبم تیر کشید... یاد خوابی افتادم که شب اول توی خونه ی بهراد دیده بودم. ناخودآگاه یه قدم به عقب برداشتم. سحر گفت:
نمی دونم جنگیدن یعنی چی؟ یعنی می زدم طرف رو می کشتم؟... من این چیزها حالیم نیست... فقط خواستم بهت بگم با خراب کردن زندگی شادی بدبخت برای خودت خوب وضعی بهم زدی. برو به دوست پسرت بچسب! از همون اول که دیدمت فهمیدم یه دختر هرزه و آشغالی که فقط به فکر خودتی!
یه دفعه از خون جلوی چشمم رو گرفت. دستمو بالا بردم و محکم توی صورتش زدم. هلش دادم و گفتم: دهنتو ببند عوضی!
تعادلش رو از دست داد و روی کاناپه ی پشت سرش افتاد. صدامو بالا بردم و گفتم:
یه نگاه به سرتاپای خودت بنداز تا ببینی هرزه به کی می گن!
قلبم محکم توی سینه م می زد. بهراد بازوم رو گرفت و گفت:
romangram.com | @romangram_com