#حکم_دل_پارت_200
حالا این پسره کیه که این قدر حواسش بهت هست؟
بازوهای سحر رو دوباره گرفتم و گفتم:
منو نگاه کن! از شادی خبر داری؟ بیتا؟ خودت چی کار کردی؟ برای چی داری این کارو می کنی؟ می فهمی داری چه غلطی می کنی؟
صورت سحر جمع شد... فهمیدم ناراحت شده. ابروهای باریکش توی هم گره خورد و گفت:
نیست که خودت خیلی سر به راه و آدمی! داری منو نصیحت می کنی... پاشو برو مشتریت رو جمع جور کن تا نرفته سراغ بقیه.
این دفعه صورت من از ناراحتی جمع شد. گفتم:
مشتری؟ تو واقعا این طوری در مورد من فکر می کنی؟ دوستمه! من این همه بدبختی نکشیدم که خودمو از زیر دست اون آدما بیرون بکشم که آخرش بخوام دنبال مشتری بگردم.
سحر با تعجب به بهراد نگاهی کرد. دیدم که با نگاهش سر تا پای بهراد رو از نظر گذروند. با حالت خاصی گفت: دوست پسرته؟
احساس کردم توی نگاه و لحن سحر یه رگه هایی از حسادت وجود داره. دستش رو نوازش کردم و گفتم:
سحر... بیا با هم حرف بزنیم.
سحر دستش رو از دستم بیرون کشید و گفت:
نمی تونم... باید کارمو بکنم... همه مثل تو یه تیکه ای مثل این پسره گیرشون نیومده که ساپورتشون کنه!
پشتش رو بهم کرد. سریع شونه ش رو گرفتم و به سمت خودم چرخوندمش. گفتم:
سحر قدر خودتو بدون... ما اشتباه کردیم... همه مون... ولی کاری که تو می کنی اشتباه دوم و بزرگتریه... آخه می ارزه؟
سحر دستمو از روی شونه ش پایین انداخت و گفت:
romangram.com | @romangram_com