#حکم_دل_پارت_199
چشمم به دختری با موهای بلند بلوند و پوست سفید افتاد. به چشم های عسلی و آرایش غلیظش نگاه کردم. آشنا بود... با خنده گفت: نشناختی؟
دستاش رو دور گردنم انداخت و گفت: وای کتی... باورم نمی شه دارم اینجا می بینمت...
منو توی بغلش کشید. منو از خودش جدا کرد... دهنم باز مونده بود... با ناباوری به صورتش خیره شده بودم. بازوهاش رو گرفتم و به صورتش زل زدم. لبخندی زدم و گفتم:
منم باورم نمی شه... وای سحر... اینجا چی کار می کنی؟
سحر خندید و گفت: کار! می خواستی چی کار کنم؟
نگاهی به سرتاپای بهراد که کنارم ایستاده بود کرد و گفت:
نمی خواستم مزاحم بشم... انگار منتظرته...
با تعجب نگاهی به بهراد کردم. داشت برای خودش نوشیدنی می ریخت و با کنجکاوی به ما نگاه می کردم. سحر گفت:
بگو ببینم... برای کی کار می کنی؟ تو رو هم سارا فرستاده؟ چرا با ما نیومدی؟ ... نکنه سفارشی برای این خوشگله فرستادت؟
خندید و چشمکی زد. با گیجی نگاهش کردم و گفتم:
حالت خوبه سحر؟ چی می گی؟ سارا کیه؟
سحر تابی به موهای بلندش داد... نگاهی به موهاش کردم... خوشگل شده بود ولی صورتش بین اون همه رنگ و روغن گم شده بود. نگاهی به سرتاپاش کردم. یه دکلته ی قرمز و یه دامن کوتاه مشکی با جوراب شلواری توری پوشیده بود... یه دفعه یاد حرف یاشار افتادم... دخترهای دوبی رفته... کلی هم خرجشون کرده بود... قلبم توی سینه فرو ریخت... گفتم:
سحر... تو چی کار می کنی؟
خودم فهمیدم... شخصی به اسم سارا فرستاده بودش تا این پسرها رو ... سرم گیج رفت... فقط تونستم بگم: چرا؟
سحر که حواسش به بهراد پرت شده بود گفت:
romangram.com | @romangram_com