#حکم_دل_پارت_202


چی کار می کنی کتی؟ آروم بگیر!

دستمو از بازوش بیرون کشیدم و گفتم: ولم کن! بهم دست نزن!

سحر با عصبانیت از جاش بلند شد و به بهراد گفت:

برو دنبال دوست دختر (... ) ت. حالم ازتون بهم می خوره...

جلوم وایستاد و با صدای بلند گفت:

نکنه همه ش نقشه بود؟ هان؟ مخصوصا تو رو با ما اوردن تا مخمون رو بزنی! بعدش هم پول خون ما رو دادن بهت که بری با دوست پسرت خوش بگذرونی!

بی اختیار به سمت سحر هجوم بردم. بهراد سریع بینمون وایستاد و گفت:

بسه دیگه! تمومش کنید.

سحر بهراد رو کنار زد و گفت:

بگو دروغ می گم!

بهراد کمرم رو گرفت و منو عقب کشید. با آرنج توی سینه ی بهراد زدم و سعی کردم خودم رو آزاد کنم. رو به سحر داد زدم:

آره... اصلا همینه... توام اگه عرضه داشتی گلیمت رو از آب بیرون می کشیدی... نه این که سراغ راحت ترین کاری که برای یه زن هست بری...

نگاهی تحقیرآمیز به هیکلش کردم و ادامه دادم: خودفروشی!

بهراد رو کنار زدم. مانتوم رو برداشتم و از خونه بیرون زدم... همین طور که تند تند از پله ها پایین می اومدم مانتوم رو تن کردم... نفس نفس می زدم... قلبم توی دهنم بود... دستام می لرزید... یه دفعه روی پله سر خوردم و روی دو تا پله ی باقی مونده غلت خوردم و محکم زمین خوردم. صدای ناله و آخ و اوخم بلند شد... آرنج دست راستم درد گرفته بود. با دست چپ کفش های پاشنه بلندم رو در اوردم و با عصبانیت به اون طرف پرت کردم. مچ پام و زانوم رو مالیدم... چشمامو از درد روی هم گذاشتم. زانوم رو بغل کردم و دندونام رو روی هم فشار دادم.

صدای پایی شنیدم. بهراد بود... با دیدن من توی اون وضعیت سریع به سمتم اومد و گفت:

romangram.com | @romangram_com