#حکم_دل_پارت_192
آره! تو از این دخترها خوشت نیاد کی باید خوشش بیاد؟!
داشتم به سمت اتاق می رفتم که یه لحظه وسوسه شدم و برگشتم پشت سرمو نگاه کردم. بهراد داشت دختره رو برانداز می کرد. یه چیزی به یاشار گفت. یاشار بلند گفت:
نترس بابا... این دخترها همشون دوبی رفته ن... کار بلدن... کلی بهشون پول دادم.
قلبم توی سینه فرو ریخت... بهراد به سمتم برگشت. هر دوتامون با دهن باز بهم نگاه کردیم... سرمو پایین انداختم و به سمت اتاق رفتم. قلبم توی دهنم بود... دستام می لرزید. دستامو مشت کردم و سعی کردم خودمو کنترل کنم تا از عصبانیت داد نزنم. همین که در اتاق رو باز کردم چشمم به یه دختر و پسر افتاد. سریع در رو بستم و با عصبانیت گفتم:
اَه! گندشون بزنن!
به دیوار تکیه دادم و نفسم رو با حالتی عصبی بیرون دادم. چشمامو بستم... سرم درد گرفته بود. صدای یاشار توی ذهنم پیچید:
این دخترها همشون دوبی رفته ن... کار بلدن...
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم به خودم مسلط شم ولی نتونستم اخم رو از صورتم پاک کنم. بی خیال اتاق های در بسته شدم. مانتوم رو در اوردم. وارد هال شدم و مانتومو روی یه صندلی خالی انداختم. چشمم به بهراد افتاد. داشت برای خودش نوشیدنی می ریخت. با چشم دنبال دختری گشتم که تا چند دقیقه ی پیش دیده بودم... دور و بر بهراد که نبود. نفس راحتی کشیدم. به سمت بهراد رفتم. کنارش وایستادم و گفتم:
چی شد؟ تو که دخترهای دوبی رفته رو دوست داشتی! چرا دکش کردی؟
بهراد نگاهی به سر تا پام کرد و گفت:
آره... خیلی ازشون خوشم می یاد... خصوصا اون خوشگل وحشی رو که جلوم وایستاده...
و با شیطنت خندید. گفتم:
آره! خوب یادمه که به دلت نشسته بودم!
بهراد لیوانش رو روی میز گذاشت. بازومو گرفت و گفت:
کتی... اذیت نکن...
romangram.com | @romangram_com