#حکم_دل_پارت_191
بدتر از مهمونی شیخ؟
بهراد لبخند زد. دستمو گرفت و گفت: نه بابا...
با هم وارد خونه شدیم.
یه نگاهی به دور و بر خونه کردم. توی هال یه دست کاناپه ی قرمز بود که چند تا پسر و دختر چفت هم روی بزرگترین کاناپه نشسته بودند. یه پسر که کلاه سرش بود روی یکی از کاناپه ها نشسته بود و یه دختر با حالت زننده ای جلوش می رقصید.
با نفرت نگاهمو از دختر گرفتم. یه میز ناهارخوری رو به روی بزرگترین کاناپه بود که یه طرفش چند بطری نوشیدنی و سه ردیف لیوان یه بار مصرف قرار داشت. چند تا دختر با لباس های ناجور اون طرف میز ایستاده بودند و به تنقلات روی میز ناخونک می زدند.
دور تا دور سالن باندهای بزرگی قرار داشت و صدای موزیک توی فضا پیچیده بود. چند نفر وسط سالن می قرصیدند و رقصشون به اندازه ی همون دختر بد بود.
نگاهمو از دختری که نزدیک اپن ایستاده بود و هر لحظه با دو پسری که دورش بودند بیشتر از قبل پیش می رفت گرفتم و به بهراد نگاه کردم. با دیدن لباس های دخترها و مهمون های مست فقط یه چیز به فکرم رسید:
مرده شور بهراد رو با این دوستاش ببرن!
به پسری که داشت به سمتمون می اومد نگاه کردم. دکمه های پیرهنش تقریبا تا پایین باز بود. صورت و گردنش سرخ شده بود. صدای خنده هاش زیادی بلند بود. موهای تیره ش بهم ریخته بود.
با دیدن بهراد گفت:
بــــــــــــــــــــــــ ــه! داداش خودم... چطوری رفیق؟ کیف حالک؟
بهراد باهاش دست داد و منو بهش معرفی کرد:
دوست دخترم کتی... کتی! دوستم یاشار!
یاشار یه کم دستم رو بیشتر از حد معمول توی دستش نگه داشت و مجبور شدم دستم رو از دستش به زور بیرون بکشم. تا خواستم به سمت اتاق برم تا مانتوم رو در بیارم دیدم که یاشار به یکی از دخترهایی که نزدیک میز بود اشاره کرد که بره سمت بهراد... نگاهی به سر تا پای دختر کردم. یقه ی پیرهن شل و ولش تا ناکجاآباد باز بود. دامن پیرهنش اون قدر کوتاه بود که...
بهراد با دیدن دختر سرش رو اون طرف کرد و آهسته خندید. چیزی به یاشار گفت که نفهمیدم. تو دلم گفتم:
romangram.com | @romangram_com