#حکم_دل_پارت_190
با تکون سر موافقت کردم و به اتاق رفتم . مانتو شلواری که از دبی خریده بودم و تنم کردم ویه شال ساده سرم انداختم.
بهراد تو هال منتظرم بود.
دستشو به سمتم دراز کرد.
با دو تا گام بلند خودمو بهش رسوندم ودستش وگرفتم. خیلی وقت بود که از کنارا ون بودن حس قدرت و اطمیمنان داشتم.
درحالی که سوار اسانسور میشدیم گفت: امشب باید نقش دوست دخترمو بازی کنی ها ...
لبخندی زدم وگفتم: باشه...
بهراد:مشکلی نیست پس؟
شونه هامو بالا انداختم وگفتم: نه ... حداقل بهتر از اینه که ...
انگشت اشاره اشو روی لبم گذاشت و گفت:هیس.. قرار بود به قبلا فکر نکنی... اکی؟
لبخندی زدم ولبخندی زدو چال گونه اش معلوم شد.
بهراد با دست و دل بازی برام یه بلوز و دامن خریده بود که خودش اصرار داشت یاسی باشه ولی من که از رنگ یاسی متنفر شده بودم آخر سر به بنفش تیره رضایت دادم. یه کفش پاشنه بلند مشکی هم خریدیم و بعد از خریدن چند قلم لوازم آرایش کار خرید رو تموم کردیم.
دست و دل باز بود... خسیس بازی توی کارش نبود. کلا اهل بریز و بپاش بود. بازوش رو گرفته بودم و به زور از تو مغازه ی عطرفروشی بیرون اورده بودمش... به خریدن یکی دو تا عطر هم راضی نبود...
ماشین رو جلوی یه خونه ی ویلایی پارک کرد و گفت:
کتی... ببین... زیاد جوش مهمونیش خوب نیستا...
اخم کردم و گفتم:
romangram.com | @romangram_com