#حکم_دل_پارت_189


_اگر تو بخوای ... باشه ...

ابروهاشو بالا داد و گفت:چه حرف گوش کن ...

چیزی نگفتم و فکر کردم خیلی وقته یه مهمونی عین ادم نرفتم ... یه مهمونی که ...! ذهنم داشت پر میکشید به سمت ضیافت شیخ که ... اشکهام اروم روی صورتم غلت زدند.

بهرادچونمو تو دستش گرفت وگفت:از فکرش بیا بیرون ... امشب با من قراره خوش بگذرونیم ... اکی؟

لبخندی بهش زدم واشکهامو اروم از روی صورتم پاک کردم.

_به سبک اروپایی؟

خندید وگفت:اروپا و امریکا که نتونستی بری ... حداقل سنت اروپا و امریکا رو بیاریم اینجا ...

خندیدم و بهراد گفت: نخند اینطوری یادم میره چی میخوام بگم!

با اینکه هنوز داشتم میخندیدم بهراد کمی ازم فاصله گرفت ومهربون گفت: من که لباس دارم... دوست داری بریم برات لباس بخریم؟

مات گفتم:واقعا؟

بهراد:اره ... بلند شو...

با من من گفتم: اخه اینطوری خرجم خیلی میره بالا...

با اخم گفت:کتی ... مسخره نشو... تو تمام کارهای خونه رو میکنی... اشپزی... نظافت ... ظرف شستن ... من یه هفته است دارم بهترین غذاها رو میخورم...

لبخندی بهم زد وگفت: ببخشید ببخشید اگر مستخدم هم استخدام میکردم خرجش خیلی ازتو کم تر بود.

لبخندی بهش زدم وگفت:برو مانتوتو بپوش ... امشب قراره خوش باشیم...

romangram.com | @romangram_com