#حکم_دل_پارت_182
از سرما داشتم منجمد میشدم. یه بلوز دکلته تنم کردم و شلوارک کوتاهی هم پوشیدم و موهام و ازاد گذاشتم تا خشک بشن ... احتمالا بجز اتو ... سشوار بهراد هم نصیب من میشد.
حوله رو روی شوفاژ گذاشتم تا گرم بشه ... بعد هم اونو عین لنگ دور خودم پیچیدم. از گرماش کمی قوت گرفتم.
از اتاق بیرون اومدم ... بهراد داشت باطری های کنترل و عوض میکرد.
با دیدن من متعجب گفت: چرا لباس نپوشیدی...
یه نگاهی به ریختم کردم... واقعا در نگاه اول اصلا متوجه نمیشد زیر اون حوله خوب من همون لباسایی که معمولا جلوش میپوشیدم و پوشیدم.
لبخندی زدم وگفتم: تو مشکلی داری؟
کنترل و روی میز گذاشت و درحالی که با چشمهای گرد و درشت به من زل زده بود گفت: خوب برو بپوش...
خندیدم وگفتم:حالا می پوشم...
بهراد مستقیم به من نگاه میکرد.
تو چشماش نگاه کردمو گفت: سرما میخوری ها ...
_تو نگران سرما خوردن منی الان؟
بهراد دستهاشو تو جیب شلوارکش کرد وکمی این پا واون پا شد.
اخرسر هم دستشو با کلافگی از جیبش دراورد ولای موهاش فرستاد.
به سمتش رفتم که یه قدم به عقب رفت.
لبخند کجی زدمو گفتم:طوری شده؟
romangram.com | @romangram_com