#حکم_دل_پارت_181
با چندشی صورتمو جمع کردم و بهراد دوباره نگاهی به فرش انداخت ... خندیدم احتمالا داشت فاتحه ی فرش هم میخوند ... کلا هرچی که من استفاده میکردم یا توسط من یه خراش روش میومد و صاحب میشدم ...
در حموم و بستم. از سرما داشتم یخ میکردم .
با تقه ای که به درخورد بهراد گفت: کتی یه فلاسک و کتری اب جوش گذاشتم دم در... با چند تا بطری اب معدنی... کارت راه میفته؟
_فکر کنم...
بهراد : کل کوچه اب نداره ...
_هنوز پشت دری؟
بهراد : اره چطور؟چیزی لازم داری؟
_تا کی میخوای وایسی حرف بزنی؟
بهراد:کارم داری؟
با حرص گفتم:نخیر... برو من بتونم ابا رو بردارم...
بهراد مسخره گفت:خوب بردار...
_کوفت ... بهراد برو دیگه ... دارم یخ میزنم...
بهراد خندید وگفت: حالا چه با حیا شده واسه من... و گفت: بیا رفتم...
با اینکه مطمئن نبودم اروم در وباز کردم .دیدم بله خبری ازش نیست .
بطری ها رو برداشتم و اب گرم و با یه کاسه ی کوچیکی رو سرم خالی کردم ... تو پنج دقیقه از شر اون همه کف خلاص شدم و حوله رو دور خودم پیچیدم.
romangram.com | @romangram_com