#حکم_دل_پارت_18
میخواستم غذا نخورم که چی بشه؟
یه تیکه مرغ برشته شده رو برداشتم و گذاشتمش توی پیش دستی... چنگالی برداشتم و کمی سالاد هم کنارش ریختم و یه گوشه نشستم و مشغول شدم.
فعلا باید به این فکر میکردم که چطور باید سرپا بمونم... چطور باید خودمو حفظ کنم.
مزه اش بد نبود... یعنی عالی بود!
در یکی از کمد ها رو باز کردم ... خوبیش این بود که ورژن اتاق ها هم مثل هم بود.
یه نوشیدنی موزی برداشتم و یه شات برای خودم ریختم... سه تا یخم ریختم تو یه جام دیگه و یه قوطی نوشیدنی برداشتم و برگشتم سر جام.... نگاه های بیتا و سحر وشادی و روی خودم حس میکردم.
محلشون نذاشتم و اول شاتم و بعد جاممو سر کشیدم.
کمی حالمو بهتر میکرد.
غذامو تموم کردم... احتمال میدادم تا اماده شدن جواب ازمایش خونی که ازمون گرفته باشن کاری به کارمون ندارن... روی تخت ولو شدم... دیگه از نرمیش حالم بهم نمیخورد.
فعلا از خستگی اجازه ی فکر کردنو نداشتم...
یاد شب اولی افتادم که از خونه زدم بیرون... اون موقع شب به خودم نهیب میزدم که من پی همه چی و به تنم مالیدم و هر اتفاقی بیفته من حاضرم... اما اون شب هیچ اتفاقی نیفتاد ... شب های بعدش هم همینطور... دو سه باری پلیس خواست منو بگیره اما در رفتم.
تو پارک و زیر پل خوابیدم تا خوردم به پست کامبیز... وقتی منو به خونه اش برد گفتم دیگه کارم تمومه... اما مردونگی کرد وگفت: تا خودت نخوای کاریت ندارم...
یادش بخیر ... خوشتیپ بود.
یه پژوی سیاه داشت. با یه خونه تو هفت تیر... کار وزندگی نداشت. با دزدی و دلالی میگذروند. دزد بود اما ادم بود. از زنا که نمیزد... از جوونا هم نمیزد. ازاون خرمایه ها میزد که میگفت حق منو تو رو خوردن.
از خاطراتی که باهاش داشتم و لحن حرفهاش... اینکه مجبورم میکرد درس بخونم ... اینکه میگفت هر وقت فکر کردی رو من حساب برادری نداری بگو تا بریم محضر!
romangram.com | @romangram_com