#حکم_دل_پارت_179


می خوام برم سر کار... باشه؟ می خوام درآمد داشته باشم... دوست ندارم این قدر شرمنده ت بشم... من سابقه م خرابه ها... به هرکسی که کمکم کرده پشت کردم... نمی خوام سربار کسی باشم... می خوام یه کم عوض بشم... می خوام زندگیمو خودم دستم بگیرم... حالا می دونم برای من یه کار خیلی خوب و آنچنانی پیدا نمی شه... ولی به هر حال یه چیزی هست که... چرا این طوری نگاهم می کنی؟

روی تخت کنارم نشست. لبخندی زد... گفت:

تو سربار کسی نیستی...

دستش رو روی شونه م گذاشت و گفت:

اگه می خوای بری سر کار... حرفی نیست... خیلی هم خوبه... فقط... نمی دونم چطوری بگمش... ولش کن...

از جاش بلند شد و خواست بره که دستش رو گرفتم و گفتم:

نه... بگو...

نفسش رو با صدا بیرون داد. به چشمام نگاه کرد و گفت:

من خوشم می یاد بهت کمک کنم... و بالحن متفاوتی گفت: بهم حس ارامش میده...

و سکوت کرد.

چیز بیشتری نگفت. به سمت در رفت. قبل از این که از اتاق بیرون بره گفتم:

توام فرار کردی... مثل من... مگه نه؟... فقط من خودمو اسیر خیابون ها و خوابیدن زیرپل و توی پارک کردم... تو رفتی دوبی...

سرشو به نشونه ی مثبت تکون داد و گفت:

منم دوست داشتم راه خودمو برم... زندگی خودمو داشته باشم... راستشو بخوای منم می خواستم مثل تو از اون زندگی از پیش تعریف شده فرار کنم...

لبخندی زدم و تو دلم گفتم:

romangram.com | @romangram_com