#حکم_دل_پارت_178
بهراد دست به سینه به دیوار تکیه زد و گفت: به چی؟
با چشمهای پر اشک بهش نگاه کردم وگفتم: چرا بهم پناه دادی؟ چرا بهراد؟
بهراد لبخندی زد و گفت : کتی...
با حرص دستهامو مشت کردم وگفتم: اسمم جواب سوالم نیست!
بهراد لبهاشو توی دهنش کرد و بعد با پوف اونها رو بیرون فرستاد وگفت: کتی ... هرکسی برای انجام کاراش یه سری دلیل داره ...
سرمو تکون دادم.
بهراد : من دلایلم و برای خودم نگه میدارم ... عادت ندارم برای کسی توضیح بدم. پس از من نخواه که برات توجیه کنم چرا و چطور... اکی؟!
-قانون جدیده؟
بهراد: اره دقیقا ... ازم نپرس چرا ... من دلایل خودمو دارم. فکر کن درست مثل یه دوست ... نه بیشتر نه کمتر. قبول؟
پوزخندی روی لبم نشست.
حق نداشتم فریاد کنم و داد بزنم و هوار راه بندازم تا به مقصودم و دلایل بهراد برسم. بهم جا داده بود.... سقف داده بود. منو اورده بود به وطنم... منو برگردونده بود.
باید چشمهامو میبستم و اطاعت میکردم...
باید قبول میکردم...
نفسی کشیدم...
دوباره به سمت تخت رفتم. تند و عصبی گفتم:
romangram.com | @romangram_com