#حکم_دل_پارت_177


از در فاصله گرفتم. روی تخت نشستم. سرمو به دیوار تکون دادم... چشمامو بستم... نمی تونستم... بسم بود... دیگه نمی تونستم اون همه در به دری رو تحمل کنم... زانوهامو بغل کردم... سرمو روی زانوهام گذاشتم...

صدای خداحافظی کردن بهراد و مامانش رو می شنیدم... به نظرم می اومد که هر دونفر از هم دلخورن... ولی دیگه برام مهم نبود... دیگه حسی برای فضولی کردن برام نمونده بود... باید به خودم فکر می کردم...

بهراد در زد و گفت:

کتی... بیا مامانم رفت...

اهمیتی ندادم... به خودم فکر می کردم... به راهی که اومده بودم... دلم گرفته بود... از این که شاید بهراد بره... می ترسیدم از این که دوباره آواره شم... شاید دوباره خام شم... از گرگ های بیرون اون خونه می ترسیدم... از این کتی که دیگه توانی نداشت بیشتر از همه می ترسیدم... از این کتی که دیگه ظرفیتش تکمیل شده بود...

بهراد دوباره در زد. صداش نشون می داد آروم تر از چند دقیقه ی قبل شده:

کتی خوابی؟

گفتم:

نه... حوصله ندارم بهراد...

بهراد بعد از مکثی گفت:

درو باز می کنی؟

اصلا دلم نمی خواست از روی تخت بلند شم و با باز کردن در خلوت خودمو بهم بزنم... ولی لحن بهراد باعث شد فکر کنم شاید بخواد چیزی از اتاق برداره. در رو که باز کردم چشم تو چشم شدیم. دستشو به چهارچوب در تکیه داد... با دقت به صورتم زل زد و گفت:

چی شده؟ از چیزی ناراحت شدی؟... نکنه حرف های مامانمو به خودت گرفتی؟...

گفتم:

نه... فقط داشتم با خودم فکر می کردم...

romangram.com | @romangram_com