#حکم_دل_پارت_175
هیچی... مامانم بو برده اومدم ایران... فقط حوصله ی بحث ندارم... همین! سعی کن نبینتت...
درو روم بست و منم قفلش کردم ولی پشت در موندم و گوش وایستادم. چند دقیقه ی بعد صدای بی حوصله و کلافه ی بهراد رو شنیدم:
سلام... می خواستم بهتون زنگ بزنم...
صدای زنی رو شنیدم که مسلما مامان بهراد بود:
سلام... چه عجب! چی شد گذرت به اینجاها افتاد؟ می خواستی زنگ بزنی؟ توی این چند روز چی کار می کردی پس؟ نباید حداقل خبر می دادی که داری می یای؟ با بابات لج کردی به من زنگ نمی زنی؟ نمی گی دلمون برای یه دونه پسرمون تنگ می شه؟ تو که این قدر بی معرفت نبودی!
بهراد دوباره با همون لحنی که کلافگی ازش می بارید گفت:
حالا اول بیاید تو بعد در موردش حرف می زنیم.
مامان بهراد که توپش پر بود دوباره با صدای بلندی شروع به حرف زدن کرد:
سام می گه چند وقتیه شرکت نرفتی... تو مشکلت چیه پسر؟ چرا هیچ جا بند نمی شی؟ مگه اون شرکت چه مشکلی داشت که گذاشتی رفتی؟ اصلا برای چی این وقت سال اومدی ایران؟ مگه کار و زندگی نداری پسر؟ اگه مشکلی هست بهم بگو... شاید تونستیم کمکت کنیم...
بهراد که لحنش نشون دهنده ی آرامش قبل از طوفان بود گفت:
مامان من الان مریضم. اصلا حوصله ی جر و بحث ندارم... شما که همیشه از دوبی زندگی کردن من ناراضی بودی... حالا که اومدم چرا این طوری می کنید؟
مامان بهراد گفت:
خب مادر مگه اینجا چه عیبی داره؟ همین جا بمون... تو که فارغ التحصیل یه دانشگاه خوبی... سابقه ی کار خوبی هم داری... دوست نداری با پدرت کار کنی باشه ... می تونی یه کار خیلی خوب اینجا پیدا کنی... خودت هم می دونی اصلا از اون برنامه هایی که توی دوبی داشتی خوشم نمی اومد... مرتب از این پارتی به اون پارتی... امروز با این دختر فردا با اون یکی... ولی خب این طوری که بدون خبر دادن ول کردی و اومدی هم درست نیست... سام کلی زحمت کشیده بود تا این کار رو برات جور کنه... حالا عیبی نداره مادر... همین جا بمون... خودمون هرچند وقت یه بار بهت سر می زنیم و...
بهراد وسط حرف مادرش پرید و گفت:
از همین چیزها بدم می یاد... همین چیزها باعث می شه دلم نخواد این جا بمونم... بهم سر می زنید و حسابی توی کارم فضولی می کنید و بعدم نصیحت و راه و چاه نشون دادن و ....
romangram.com | @romangram_com