#حکم_دل_پارت_173
جلوم وایستاد. انگشت اشاره ش رو به نشونه ی تهدید جلوم تکون داد و گفت:
هیچ وقت منو مسخره کن... خوشم نمی یاد و نمی تونم تحملش کنم...
منم خوشم نمی اومد کسی جلوم انگشتش رو به نشونه ی تهدید تکون بده و این طوری باهام حرف بزنه ولی خب... نمی تونستم چیزی بگم... سربارش بودم... این قدرها می فهمیدم که نباید توی این موقعیت سر به سرش بذارم... هرچند ساکت نشستن توی خون من نبود...
اتوی موی بهراد رو برداشته بودم و داشتم موهامو اتو می کردم... با سشوآر راحت تر از اتو بودم ولی هرچی توی کشوهای بهراد گشتم سشوآری پیدا نکردم.
تلویزیون رو روشن کرده بودم و صداش رو بلند کرده بودم تا صدای موزیک رو بشنوم. یه دفعه تلویزیون خاموش شد. سریع از اتاق بیرون اومدم. بهراد تازه اومده بود خونه... با لحنی سرزنش آمیز گفت:
چه خبرته؟ دو ساعته دارم زنگ می زنم...
شونه بالا انداختم و گفتم:
خب نشنیدم...
نگاهی به اتوی مو کردم. حالا چطوری باید قاچاقی ردش می کردم و به کشوی بهراد می رسوندمش؟
لبخندی زدم و گفتم:
ناراحت می شی اگه از اتوی موت استفاده کنم؟
بهراد همون طور که کتش رو در می اورد و به سمت اتاقش می رفت گفت:
آره... تو رو خدا نزنی به موهات...
دنبالش رفتم. به اتوی موی توی دستم اشاره کردم و گفتم:
romangram.com | @romangram_com