#حکم_دل_پارت_171
خنده م گرفت ... با خنده ادامه دادم:
جیب بر خوبی هم بود انصافا... از بین همه ی آدم هایی که می شناختم کامی از همه بهتر بود. خب به هرحال هرکسی توی یه چیزی استعداد داره دیگه... کامی هم جیب بر خوبی بود...
خنده روی لبم خشک شد... نگاهی به بهراد کردم... نوک بینیش هنوز سرخ بود... یه کم بی حال به نظر می رسید ولی مشتاقانه منتظر شنیدن بقیه ی ماجرا بود... گفتم:
زندگی خوبی داشتم... مثل زندگی با مامان و بابام... ولی بازم راضی نبودم... می دونی... من دوست نداشتم مثل بقیه ی آدم ها زندگی کنم... انگار برای همه ی آدم های دنیا قانونی نوشتند که باید این طوری زندگی کنی... باید درس بخونی... کار خونه یاد بگیری... بری سرکار... ازدواج کنی... بچه دار شی و دماغ بچه هاتو بگیری... بعد هم بمیری... من دنبال یه چیز متفاوت و هیجان انگیز بودم... از این زندگی های تکراری خوشم نمی اومد... زندگی با کامی خوب بود... تا زمانی که کامی یه هم خونه بود که هیچ احساس عاشقانه ای بهم نداشت... تا زمانی که زندگیمون پر از هیجان جیب بری و دزدی بود... تا زمانی که هیچ تعهدی به هیچی نداشتیم... به قانون... به عرف... به هیچی... این یه جورایی همون چیزی بود که من می خواستم... ولی بعد کامی همه چیزو خراب کرد...
مثل همیشه یه خروار مایع ظرف شویی روی اسکاچ زدم و ظرف ها رو توی کف غرق کردم... ادامه دادم:
کم کم بهم علاقه مند شد... عاشقم شد... می خواست زنش شم... این همون چیزی بود که داشتم ازش فرار می کردم... زندگی مشترک... یه خروار تعهد... کامی با این علاقه ش به همه چیز گند زد... کم کم خونه ش داشت برام غیرقابل تحمل می شد... اون هیچ کاری نمی کرد که معذبم کنه ولی به هر حال این حسی بود که سراغم اومد... دوست داشتم بذارم برم... دوست داشتم ترکش کنم... از روزی می ترسیدم که منت همه ی کارهایی که برام کرده رو سرم بذاره... می ترسیدم مجبور شم همه ی این کارها رو با ازدواج کردن باهاش بدم... می دونی... دیگه اون زندگی رو نمی خواستم... نمی خواستم به خواست کامی برم دانشگاه... نمی خواستم باهاش ازدواج کنم... کم کم داشتم می فهمیدم دیگه خونه ش جای من نیست... دوباره داشتم به تنگ می اومدم... از این اجبار می ترسیدم... از تعهدها... دوباره ترس... دوباره سرکشی... منتظر یه فرصت بودم که ترکش کنم... ولی نه مثل دفعه ی قبل بی حساب کتاب... تو فکر این بودم که یه جوری مستقل شم... همه ی دردم این بود که یه دختر مجردم توی ایران و می دونی که... برای یه دختر خیلی مستقل شدن سخته... هرجایی نمی تونه خونه بگیره و ... خلاصه هزار تا مشکل دیگه...
آهی کشیدم و مکثی کردم... یه کم گذشته هام رو توی ذهنم مرتب کردم و گفتم:
تا این که یه بار موقع دزدی هاتف مچمو گرفت... بهم گیر داد... خب اولش ازش ترسیدم... می تونست منو ببره کلانتری و ... اگه لو می رفتم که دختر فراریم و همخونه ی یه پسر هم من هم کامی گیر میفتادیم. بخاطر کامی و اینکه زندگیشو گند نزنم سعی کردم باهاش تا جای ممکنه مدارا کنم... گفت شماره بهش بدم... گفتم چشم... گفت زنگ بزن قبول کردم. گفت بیا ببینمت... نه نیوردم... می دونی... دوباره ترسم داشت همه چیز رو خراب می کرد... ولی اون از در دوستی وارد شد... یه دوست معمولی... همین که نرفت منو لو بره و به التماسام گوش کرد و لوم نداد باعث شد بهش اعتماد کنم... پیش خودم فکر کردم می تونم بهش اعتماد کنم... خصوصا این که پیشنهادهای خوبی برام داشت... کم کم بهم نزدیک شد و از زندگیم سردراورد. درقبال این همه فهمیدن هم پیش پام راهکار گذاشت...
مشغول آب کشیدن ظرف ها شدم و گفتم:
گفت یه نفر رو می شناسه که یه رستوران توی آمریکا داره و دوست داره فقط دخترهای ایرانی توش کار کنند... گفت رستورانش توی یکی از ایالت های آمریکاست که مثل کالیفورنیا و تگزاس نیست که ایرانی اون جا زیاد باشه... به قول هاتف اونم دختر ایرانی خوشگل که هم رقص بلد باشه هم لوند باشه هم حاضر بشه توی رستوران کار کنه... می دونی چرا پیشنهادش بهم چسبید؟ چون این زندگی شبیه اون زندگی بود که همیشه می خواستم... هاتف عقایدمو قبول میکرد... بهشون پرو بال میداد ... وسعتشون داد... بزرگشون کرد... تاجایی که دم به دمش دادم و تو رویاهایی که برام ساخت غرق شدم.
دستامو آب کشیدم و ادامه دادم:
کار کردن توی رستوران.. زندگی کردن تو آمریکا... اونم مجردی... سیتیزن شدن.بعدم که بارمو بستمو عشق و حالمو کردم با یه خارجی ازدواج میکردم ... بعد تو امکانات و دور از سنت ها بچه هامو بار میاوردم ... !این همون چیزی بود که من می خواستم... راستش... قضیه ی شرایطم هم بود... کامی بهم فشار نمی اورد... می گفت هروقت که خودت خواستی... هروقت که آماده بودی... از اون پسرهایی نبود که عقایدشون رو به آدم تحمیل می کنند... ولی من احساس می کردم دیگه خونه ی کامی جای من نیست... می دونستم هیچ وقت اون آمادگی که کامی منتظرش بود رو پیدا نمی کنم... پیشنهاد هاتف یه موقعیت خوب برای منی بود که می خواستم همه چیز رو بذارم و برم...
بهراد با تعجب گفت:
از تو بعیده که گول بخوری... آخه تو این دوره و زمونه کی بدون توقع برای آدم کاری می کنه؟ تویی که از خونه فرار کرده بودی و با یه سری جیب بر نشست و برخاست کرده بودی که باید بهتر اینو می دونستی! باید بهتر این شهر رو می شناختی...
پوزخندی زدم و گفتم:
romangram.com | @romangram_com