#حکم_دل_پارت_170


بهراد شاید زیاد درست نبود ... اما در حق من درست رفتار میکرد... به سمت وسایل رفتم .اون سرماخورده بود ... پس نباید ماکارانی وزیاد چربش میکردم. چه بسا باید سوپ هم می پختم... با دیدن چیزهایی که برای سوپ اماده نیاز بود لبخندی زدم ... دلم میخواست امشب بهش هنر اشپزیمو نشون بدم. هم خودم سرگرم میشدم هم باعث میشد بهراد حالا حالا ها بیرونم نکنه...

یه زمانی مادرم میگفت حین محبت کردن به یه مرد باید از در شکم وارد بشی...!

قبل ازاینکه احساسات دلتنگی وپشیمونی دوباره به سراغم بیاد مشغول خرد کردن پیاز شدم.

...

بهراد قاشق و چنگالشو توی بشقاب گذاشت و گفت:

دستت درد نکنه کتی... آشپزیت حرف نداره...

بلند شدم و در حالی که ظرف ها رو جمع می کردم گفتم:

نوش جون!

ظرف ها روی توی سینک گذاشتم. بهراد روی صندلی نشسته بود و بهم زل زده بود. با تعجب نگاهش کردم و گفتم: چیزی شده؟

بهراد شونه بالا انداخت و گفت: نه... فقط کنجکاوم...

پرسیدم: در مورد چی؟

بهراد ظرف های باقی مونده رو توی سینک گذاشت و گفت: در مورد تو... ماجرای هاتف... اون دوستت که می خواستی پیشش بری... مامان و بابات کجان؟

نگاهی به کوه ظرف های تلنبار شده توی سینک کردم. چیزی نگفتم... اصلا خجالت نمی کشیدم که بگم جیب بری می کردم و از خونه فرار کردم... یا حتی نمی ترسیدم که بگم گول هاتف رو خوردم... اصلا نمی تونستم از بهرادی که از پوپک خرید می کرد خجالت بکشم... فقط دوست نداشتم چیزهایی که داشتم ازش فرار می کردم و سعی می کردم فراموششون کنم رو یه بار دیگه برای خودم زنده کنم...

به کابینت تکیه دادم و گفتم:

خانواده ی خوبی داشتم... یه برادر بزرگ تر داشتم... با یه مامان و بابای زحمت کش... ولی زندگیم رو دوست نداشتم... مامان و بابام چیزی رو به صلاحم می دونستند که من نمی پسندیدم... از طرز لباس پوشیدن گرفته تا ازدواج کردن... دوست داشتم به سبک خودم زندگی کنم... یه کم سرم باد داشت... یه کم هم از ازدواج اجباری ترسیده بودم... از زندگی با مامان و بابام ناامید شده بودم... می ترسیدم مجبور شم همه ی آرزوهامو فراموش کنم و محکوم به زندگی دلخواه اونا بشم... برای همین گذاشتم و رفتم... می دونی... وقتی از خونه فرار کردم خیلی شانس اوردم... گیر آدم های بد نیفتادم... بلایی سرم نیومد... همین باعث شد که از کارم پشیمون نباشم... خب... سختی هایی هم داشت... یعنی خیلی سخت بود... تا این که کامی به پستم خورد... پسر خوبی بود... اولش دلش به رحم اومد و منو برد خونه ش... مجبورم کرد برم مدرسه... سعی کرد جای یه برادر و یه پدر رو برام پر کنه... خودش درس نخونده بود... مامان و باباش رو زود از دست داده بود و براش از مال دنیا یه خونه مونده بود... اولش با شغل های دست پایین شروع کرد و آخرش به جیب بری رسید...

romangram.com | @romangram_com