#حکم_دل_پارت_169
_ماکارانی؟
بهراد:اتفاقا وسیله هاشو هم دارم... تو این کشو...
وسط حرفش اومدم وگفتم:میدونم...
بهراد کمی شوکه نگام کرد و من با من من گفتم: تا چند وقت میتونم اینجا بمونم؟
بهراد : تا هر وقت یکی مثل هاتف سر برسه و بخواد ببرتت امریکا.
بهش اخم کردم و بهراد از اپن پایین پرید وگفت: شوخی کردم... موهامو پشت گوشم فرستاد وگفت: تا هروقت که بخوای...
کمی تو چشمهاش نگاه کردم.
بهم احساس ارامش میداد...
لبخندی زد وچال گونه هاشو به رخم کشید... نفس عمیقی کشیدم وگفت: باید با هم صحبت کنیم... بهتره یخرده ریلکس کنی... کمی استراحت... وقتی همه چیز رو روال خودش افتاد یه فکری به حال اینده وکارت میکنیم... دوتایی خوبه؟
منتظر جوابم نشد... پشتشو بهم کرد تا ازاشپزخونه بیرون بره... بی مهابا به سمتش رفتمو دستمو از پشت دور بازوش حلقه کردم...دستمو روی سرمو روی پشت کتف وکمرش گذاشتم.
درحالی که بوی عطرشو استشمام میکردم گفتم: ممنونم بهراد... واقعا ازت ممنونم...
دستهای گرمشو روی دستهام گذاشت... کمی پشت دستمو نوازش کرد و منم اروم ازش فاصله گرفتم.
برنگشت نگاهم کنه ... همونطوری پشت به من به سمت حموم رفت.
این کار ارومم میکرد...
این چیزی بود که میدونستم انجام دادنش اذیتم نمیکنه... وقتی به خواست خودم کاری و انجام میدم... حتی اگر اون کار قبول کردن پیشنهاد هاتف باشه و هیچ اجباری درش وجود نداشته باشه ارومم میکرد.
romangram.com | @romangram_com