#حکم_دل_پارت_168
انداختمش رو کوه لباس های بهراد تو حموم...
من نمیدونم مگه چند وقت بود که اینجا نبود... سرمو تکون دادم.
کمی به اتاق ها سرکشی کردم... اتاقی که دکور سورمه ای وسفیدد اشت بنظر اتاق خودش بود با دیدن میز نقشه کشی چنین حدسی زدم... که البته درست بود حدسم...
یه عکس از بچگی هاش رو میز اینه بود.
تو عکس داشت گریه میکرد ... چشمهای درشت و وحشیش هم بنظرم سرخ بود.
نوک دماغش هم همینطور... خیلی نخودی بود...
با صدای ایفون به هال رفتم.
در وبرای بهراد بازکردم.
وارد خونه شد و گفتم: کلید نداشتی؟
بهراد نیشخندی زد وگفت: خواستم ببینم در وبرام باز میکنی یا نه...
سرمو تکون دادم و بهراد گفت: اشپزیت خوبه؟
خرید ها رو از دستش گرفتم و به اشپزخونه رفتم ... دنبالم اومد و گفتم: بدک نیست چطور...؟
روی اپن نشست وگفت: یه شام درست میکنی؟
بهش لبخند زدم وگفتم: چی دوست داری؟
بهراد با دستمال دماغشو گرفت وگفت: هرچی درست کردی خوبه...
romangram.com | @romangram_com