#حکم_دل_پارت_167
خم شدم برشون دارم... چند تاییشون هم زیر مبل بود... دستم به یه پارچه خورد کشیدمش بیرون...
با دیدن یه لباس دخترونه زیر مبل با چندشی بهش نگاه کردم.
واقعا حالم داشت دیگه بهم میخورد...
باید از بهراد متنفر میشدم... ولی حسی بهم میگفت :حق ندارم ازش متنفر باشم... حداقل اون تا به اینجا پا به پام اومده... کمکم کرده... خودشو تو خطر انداخته... با شیخ و امثالش یه جورایی در افتاده... پس... ! پس چی؟
این شیطنت هاش... اینکه از پوپک دخترکرایه میکنه... اینکه... لبمو گزیدم... من چه انتظاری باید از بهراد می داشتم؟
این شیطنت هاش... اینکه از پوپک دخترکرایه میکنه... اینکه... لبمو گزیدم... من چه انتظاری باید از بهراد می داشتم؟
خوب مسلما هیچی... اون فقط به من زیادی لطف کرده بود.
حق نداشتم توی زندگی ومسائل خصوصیش دخالت کنم و پاپی بشم که این اتفاقات چیه که تو زندگیش میفته و برای چی با چنین ادم هایی رابطه داره یا هرمسئله ی دیگه... اینا به من اصلا نباید ربط میداشت.
دوباره به عکسش نگاه کردم.
چهره اش برام ارامش بخش بود و وقتی فکر میکردم با تمام حیوون صفتی ای که بهش نسبت میدادم باز در قبال من زیادی لطف کرده بود وفرشته بازی دراورده بود... حداقل کمترین کاری که میتونستم درحقش انجام بدم این بود که ازش ممنون باشم!
به سمت اشپزخونه رفتم و دستمو با مایع ظرفشویی شستم...
تمام کابینت ها روباز کردم تا جای وسایل و یاد بگیرم...
بادیدن بسته ی کیسه فریزر لبخندی زدم و یه کیسه فریزر دستم کردم و دوباره به هال برگشتم...اونو برداشتم ودر به در میون درهای خونه ی بهراد دنبال حموم میگشتم ... ترجیح میدادم تو لباس شویی نندازمش...
romangram.com | @romangram_com