#حکم_دل_پارت_165
خم شدم وگیلاس و برداشتم... با دیدن لبه ی رژی شده اش اونو روی میز گذاشتم واون یکی گیلاس که مال بهراد بود و برداشتم.
کمی ازش نوشیدم... گلوم میسوخت ... معده ام هم خالی بود و میدونستم تا دقایقی دیگه اونم میسوزه ... ولی ارومم میکرد.
کمی ازش نوشیدم... گلوم میسوخت ... معده ام هم خالی بود و میدونستم تا دقایقی دیگه اونم میسوزه ... ولی ارومم میکرد.
با صدای عطسه های پی در پی بهراد به اشپزخونه نگاه کردم.
در یخچال وفریزر و همزمان باز کرده بودو به داخلشون نگاه میکرد.
از جام بلند شدم وگفتم: من دیگه میرم...
بهراد با تعجب گفت:کجا؟
و از اشپزخونه بیرون اومد وروبه روم ایستاد.
نفس عمیقی کشیدمو گفتم: من میرم... اینجا که نمیتونم بمونم...
بهراد با گیجی گفت:چرا نمیتونی اینجا بمونی؟
مفصل انگشتهامو ترق ترق میشکوندم که بهراد گفت: نکن... لقوه میگیری...
سرمو پایین انداختم وبهراد گفت: بخاطر کامی اینطوری توهمی؟
به چشمهاش نگاه کردم وبهراد دوباره گفت: اگر بخوای کمکت میکنم تا پیداش کنی... میتونم یه کارایی برات بکنم...
به سختی اب دهنمو قورت دادم وگفتم: نه ... دیگه نباید مزاحم زندگیش باشم...
بهراد: خوب اون حتما رفته که ...
romangram.com | @romangram_com