#حکم_دل_پارت_164
چقدر راحت میگفت بیخیال باشم... واقعا میتونستم؟ بی جا و مکان ... بدون هیچ هدفی... پوچ و توخالی تمام فکرم این بود که اون دختر اومده بود اینجا و...
خوب این قضیه اصلا به من ربطی نداشت!
روی مبل خودمو پرت کردم... درهر صورت اینجا بودم و جای دیگه ای برای رفتن نداشتم.
نفسم توسینه حبس کردم... این کار ارومم میکرد... تشویشم علت بخصوصی نداشت... یعنی اونقدر علت و معلول بود که فقط به خاطر یه مسئله عصبی نبودم.
حس میکردم دستهام یخ زدن وپاهام میلرزن.
ناخن هامو دوباره کف دستفم فرو کردم... حس میکردم پوست دستم سوزن سوزن میشه!
خوب برگشتم ایران... کامی نبود... و... حالا چی؟
حس میکردم چیزی تو گلوم سنگینی میکنه... من موفق شدم جونمو خودمو... وجودمو... تنمو نجات بدم... زیر بار خفت نرفتم و همونی شدم که بودم...
یه هرزه ی شریف!
جالب بود...
خوب حالا چی؟
حس کردم پلکهام تا مرز خیس شدن رفتن...
سرمو تکون دادم... کمی موهامو کشیدم... این کار هم ارومم میکرد. احساس میکردم با خود ازاری ازاری که به کامی رسوندم وجبران میکنم.
دلم میخواست می بود تا به پاش میفتادم ...
لبمو گزیدم... خیلی محکم... ولی دلم برای خودم سوخت و دست از ازار فیزیکی خودم برداشتم.
romangram.com | @romangram_com