#حکم_دل_پارت_163


بوفه نداشت... ولی یه بار شیک گوشه ی اپنش وجود داشت.

چند تا تاکسی درمی هم به درو دیوار... و یه پوستر دیواری بزرگ از عکس خودش!

یه کلاه کابوی روی سرش بود و با دو دست یقه ی کتشو بالا داده بود و از زاویه ی سه قسم رخ به دوربین زل زده بود.

چشمهاش توی عکس وحشی وحریص افتاده بود... اما خوش عکس بود!

جلو رفتم .مقابل پوستر سیاه سفید کنار میز عسلی که روش دو جام نوشیدنی قرار داشت ایستادم. یه لحظه حس کردم کف دستم میسوزه... تمام مدت بدون اینکه حواسم باشه ناخن هامو تو پوست کف دستم فرو میکردم.

داشتم حرص میخوردم؟

من چه فکری کردم؟ خوب بهراد کسی بود که منو تو دبی...!

با صدای بسته شدن در افکارم ختمی نداشت.

نفس کلافه ای کشید و گفت:فکر نمیکردم اینقدر زود دوباره ببینمت.

بدون اینکه تلاشی کنم تا طعنه ی کلاممو پنهان کنم گفتم: ببخشید که وسط خوش گذرونیت یهو از اسمون نازل شدم!

بهراد خم شد و کمی از لباسهاشو که روی مبل پخش وپلا شده بود جمع کرد و گفت: چطور شد برگشتی؟!

شونه هامو بالا انداختم وگفتم: جایی نداشتم دیگه برم... دست به سینه رو به روش ایستاد م وادامه دادم: اگر مزاحمم برم!

بهراد لبخند کجی بهم زد وگفت: اصلا منظور من این بود؟

پوست لبمو جویدم وگفتم:فکر کنم اصلا نباید میومدم... و با اشاره به دو گیلاس نوشیدنی روی میز گفتم : عیش و نوشتو بهم زدم مثل اینکه...

بهراد : بیخیال... تو شام خوردی؟

romangram.com | @romangram_com