#حکم_دل_پارت_162


بهراد دستی به پس گردنش کشید... با شک و تردید نگاهی به داخل خونه کرد و گفت:

خیلی خب... بیا تو...

از جلوی در کنار رفت. همین که پامو توی خونه گذاشتم چشمم به یه دختر جوون افتاد... با چشم های سبزش بهم زل زده بود... لب های قلوه ایش رو برچیده بود... ابروهای کمونیش و بالا انداخته بود و با تعجب نگاهم می کرد... .



از جلوی در کنار رفت. همین که پامو توی خونه گذاشتم چشمم به یه دختر جوون افتاد... با چشم های سبزش بهم زل زده بود... لب های پروتز شده ش و برچیده بود... ابروهای کمونیش و بالا انداخته بود و با تعجب نگاهم می کرد...

******************************************

نگاهی به بلوز و شلوار جین تنگش انداختم و رو به بهراد گفتم:بد موقع مزاحم شدم؟

قبل از جواب بهراد دختر پوزخندی زد وگفت: نگفته بودی یکی دیگه هم تو راهه!

خواستم حرفی بزنم که بهراد گفت:مهسا...

دختری که مهسا خطاب شده بود با حرص گفت: میدونی که اهل تقسیم کردن چیزی نیستم ... خوش باشید.

و مانتو وکیفش و با سرعت برداشت و ازخونه خارج شد و به سمت اسانسور رفت.

حس کردم بهراد زیر لب فحشی داد و دنبالش رفت.

من کاملا وارخونه شدم.

کفشهامو دراوردم و به مبلهای اسپورت چرم نگاه کردم. چیدمان خونه نه سنتی بود نه مدرن... یه چیزی مابینش... خونه ی توی دبی از اینجا بزرگتر و قشنگتر بود.

یه هال مستطیلی بزرگ که به تلویزیون و سینمای خانگی و میز نهارخوری مزین شده بود.

romangram.com | @romangram_com